Tuesday, February 3, 2015

از بين نوشته هاي قديمي

نوشته زير رو وقتي نوشتم كه خوب نبودم 
الان خيلي حالم بهتره از هر لحاظ 
هدف دارم و احساس مفيد بودن ميكنم تو روزهام 
اما خوبه وقتي گذشته رو دوره ميكنم و بخاطر ميارم چقدر طولاني سرگردون بودم بعد تموم شدن درس


 
٥-٦ نوامبر ٢.١٤
امروز صبح تو يه هستل تو كلن بيدار شديم، يك هستل خييييلي شيك و تميز، ساعت ٢ ديشب رسيديم و تا سه حرف زديم.. تخت هاي هستل جدا از هم بود و ژان تخت طبقه بالا رو انتخاب كرد. گاهي كار هاي كودكانه اش لحظه ام رو عوض ميكنه. مثل همين انتخاب تخت طبقه بالا بين ٣ تا تخت خالي :) 
صبح به زور پا شدم خوابم كافي نبود. موهامو كه ديشب بافتم تا فر منظم بشه باز كردم و كرم و تافت بهش زدم و در همون حين فكر كردم واقعا چه اهميتي داره؟ هيچ كس در اون نمايشگاه پشيزي براي من و موهاي فر منظم ام اهميتي نميده، براي من هم اهميتي نداشت، فقط دوست داشتم احساس خوبي از خودم داشته باشم.
اين روزها در چاق ترين روزهاي زندگيم ام، بيشتر لباسهام برام تنگ شدن. خلاصه با هم پوشيديم رفتيم نمايشگاه مديكا در دوسلدورف كه خيلي بزرگ بود و يك عالمه شركت همه لوازم پزشكي شون رو ارائه كردن.. حجم نمايشگاه اونقدر زياد بود كه اگه ادم از قبل اماده نبود امكان نداشت هيچ چيز مفيدي از توش در بياد. ما اول همه فاميلمون كه ما رو به نمايشگاه معرفي كرد ديديم و باهاش حرف زديم، با اينكه دوستانه بود اما من احساس كردم خيلي تمايلي به تشويق من براي انجام دادن كاري كه خودش ميكنه رو نداره. 

امروز از ساعت ده تا ٦ مدام از اين شركت به اون شركت رفتيم و حرف زديم و من احساس خستگي مفرط كردم، احساس اين كه چرا براي من اين پروسه پيدا كردن راهم بعد از اتمام درس طولاني شد؟ چرا گاهي كسايي كه هم سن يا جوون تر از منن الان مدت هاست سر كارن اما من چي! 
ژان مدام هي مي پرسيد حالت خوبه؟ من هي ميگفتم خوشحالم كه اينجام، 
حالا تو راهيم داريم برميگرديم برلين، به خودم گفتم ميرم اونقدر اپلاي ميكنم كه جامو پيدا كنم. كاتالوگ اين نمايشگاه يه كتاب كلفته پر از اسم يك عالمه شركت. 
من از خودم گله داره. سنگين و بي وجدان شدم. مدام با ژان درباره اين حرف ميزنيم كه چطور نظم به زندگي و ساعت خواب و بيداري و غذا خوردن و كنترل وزن و سلامتي و ورزش و پياده روي و فيلم ديدن بديم. همه چيز مون الان افراط و تفريطه، از طاهره اي كه ميشناختم خيلي دورم. 

اما اخيرا يك عالمه بهترم .. از وقتي به يكي از سخراني هاي امام هلاكويي گوش دادم روحم ازاد شده، بخاطر حال بد و تنبلي و سستي عذاب وجدان نميگيرم

دلم براي اينكه خونه بودم ومامان مراقب خيلي چيزا مثل غذا پختن و حفظ امنيت شبهاي خونه و نظم و تميزي و امورات جهان بود تنگ شده

چه چيز بيخودي شد اين تلاش من براي روز مره نويسي راضي نيستم ازش. دوست دارم تو دفتر بنويسم.

No comments:

Post a Comment