Skip to main content

Posts

Showing posts from April, 2010

پیتر وستر مایر

در همهٔ مکان‌های آموزشی مثل دانشگاه، یک نفر هست که از اوّل اول اونجا بوده، معمولاً این آدم یا کتاب خونه داره(آقای باقری شریف) یا کلید دار و آبدارچیه (علی‌ آقای دانشگاه زنجان)، یا کلا یه پستی داره که سرو کارش با دانشجو زیاده، ویژگی اصلیشم اینه که برا خودش یه قلمرو تحت سلطنت داره و کلا همرو ریز می‌بینه از اون بالا. همهٔ آدم‌های دانشگاه هم به پستش میخورن اما اون سیستم خودشو داره. یک دنده، قلدر و قانون مند، قانون خودش! اینجا در این اموزشگاه ما (همون انیستیتو) یه آقای وسترمایر هست(من همش یاد یه کارتونی میافتم، یه خانوم وستر مایر داشتیم یجایی). قلدر، جدی اخمو و حاکمیت مطلق تاسیسات کل سیستم با اونه، با یه کلهٔ جوو گندمی و یه شکم جلو یه لباس کار آبی پوشیده و یه آچار دستشه و کلا همه‌جا هست و هیچ وقت هم نیست! یعنی‌ وقتی‌ دنبالش میگردی باید خوب بگردی.. همه کاری از فیکس کردن هرچیز خراب گرفته تا کلید‌های کامپیوتری و در و دوچرخه‌ها و کل سیستم ساختمون دستشه. هفتهٔ پیش که صبحا با سوفیا با دوچرخه میاومدم زور میزدم تا بهش برسم و عقب نمونم، آخرش یه زانو درد حسابی‌ گرفتم.. فهمیدم که هم چرخهای من خیلی‌ کم

۱ شنبه، در پارک ماور،(دیوار سابق برلین).

اینم گلدونا و پرده‌های جدید خانوم تاتایی

ساعت ۵ بعدازظهر ۴ شنبه

یک احساس آرامش و امنیتی می‌کنم که ... ساعت ۵ ه، نه ۴ ه که فک کنی‌ هنوز بعدظهر ه و کلی‌ کار داری..(کی‌ زودتر امروز تموم میشه) و نه ۶ ه که یهو حس کنی‌ باز شب شد امروز هیچ کاری نکرد، ساعت ۵ ه که آروم بشینی‌ و فقط بنویسی‌.. از این هوای ابری بنویسی‌ که یهو خورشید وسطش در میاد و همزمان چند قطره بارون هم رو سر صورتت میپاشه.. بنویسی‌ از اینکه امروز اینهمه با سیامک درونت چونه زدی.. این همه دعوا کردی .. بحث کردی و آخرش به این نتیجه رسیدی که اصلا تقصیر خودم بود .. اگه از اول نمی‌رفتم تو جزییات اینطوری نمی‌شد. مریم یه روشی‌ داشت اون موقع‌ها که مسول مالی فوق برنامه بود. تا جایی‌ که میتونست برا ملت کم توضیح میداد. اصلا روش این بود که کم توضیح بده. هرچی‌ مساله سر بسته تر.. نیل به اهداف آسانتر..دنیا آرومتر. مسئول راضی‌، مریم راضی‌، خدا راضی‌. "من چیکار میتونم بکنم با این همه فاصله؟ وقتی‌ این همه دوریم هرچقد هم برات بگم باز به جایی‌ نمیرسم. نه.. گیر ندادم به حرف‌های دیشب.. خودم کلافه ام. کلافه‌ام کلا از حرف زدن! می‌خوام یه چند روزی باهات حرف نزنم شاید اثر حرفهای دیشبمون از ذهنم بره..شاید تصویر

after long phone call

نیم ساعت دوچرخه سواری صبح، تمام روز آدم رو مثل خرسی که از خواب زمستونی پا شده گشنه میکنه. کیف داره صبح قبل همه برسی‌ آفیس دوش بگیری..وقتی‌ بقیه میان پشت میزت باشی‌. امروز یکم شاکیم. عصبانیم. توضیحی نداره.

ماساژ

-اگر تا به حال زیر ماساژ دستان جا افتاده یک خانوم مسن و ماهر به خواب نرفته اید، یکی‌ از لذت‌های بزرگ دنیا رو از دست داده اید... از دست داده اید... از دست داده اید. .. --سمانه من امروز جانم گرفته شد سوفیا ککش هم نگزید.. راستی‌ دیدی چقد قدش از من بلند تره تو عکس؟

۲ شنبه ۱۹ آوریل

من فهمیدم که چه وقت هایی‌ مینویسم. وقتی‌ تو آفیسم. کار دارم و یک جور هایی‌ ویرم میاد که کار نکنم. ۱-بالاخره برگشتم. خوب بود، ارائه‌ام به خیر گذشت. من یک توانایی دارم که وسط حرف زدن به حضار خوب و با آرامش نگاه کنم. و تازه این تواناییمو کشف کردم. خلاصه به خیر گذشت و کلی‌ هم بعدش همه گفتن: نایس تاک! خوب یعنی‌ اینکه من یک توانایی دیگه هم دارم اونم اینه که تا قبل یک کار مهّم، خودم و همه رو دق بدم و بعدش اون کارو خوب انجام بدم. الان برگشتم شهر خودمون. ظهر همه رفتن نهار. امروز یک جورایی خود شیرینیم میاد.. دوست دارم هی‌ این وسط پشتک وارو بزنم، یهچیزی اون پشت خوشحاله برا خودش. صبح با سوفیا با دوچرخه امدیم. یه مسیر جنگلی جدید. من جانم بالا اومد و همهٔ وجودم پر عرق شد. فکر کنم حتا کاپشنم هم خیس خیس شد..بایک من خوب نمی‌ره، کنده و باید خیلی‌ سعی‌ کنم.. فک کنم روغن لازم داره..مال سوفیا نو بود و مشکی‌ و خیلی‌ خوشگل.. با سوفیا تو قوستوک(rostok) تو یه اتاق هتل بودیم. و کلی‌ با هم دوست شدیم. یک موجود با ادبیه و در بچگی‌ مامانش موفق شده بهش یاد بده خوب و مرتب غذا بخوره.. فک کنم مامان من خیلی‌ سعی‌ کر

گنج داشت و بابا

وقتی‌ آدم یکیو دوس نداره هرچقد هم که اون از دست آدم ناراحت، دلگیر یا علاف شده باشه، آدم کم غصه میخوره. وقتی‌ یکی‌ برات مهمه، حتا یه حرف کوچولو هم که میزنی فکر میکنی‌ دلش یه کوچولو گرفت یهو ته دلت خالی‌ می‌شه. سحر اومد اینجا کلی‌ گلایه کرد که چرا نیومدی نقّاشی، من ۳ هفته علاف تو شدم.. نمیدونم چجوری یهو جدی شدم گفتم کار داشتم وقت نشد.. از منی که اینهمه قبلا به احساسات همه اهمیّت میدادم یکم بعید بود. دیشب یک خواب خوبی‌ دیدم. یه برج خیلی‌ بلند قدیمی بود، یه جا مث معبد. خیلی‌ بلند.. منو مامان و تهمینه تا بالاش میریم, من یه ذره مونده به بالاش، میمونم یه جایی‌ و خوابم میبره، توی خوابم یه پیری رو می‌بینم که بهم میگه برو زیر زمین معبد، اونجا یه گنجی هست، برش دار. یک دختری وقت خروج از در مقابل تو می‌‌ایسته که باید بگذری ازش. انگار اون پیر صاحب اونجا بوده که حالا مرده. من میرم زیرزمینش توی کلی‌ اتاق‌های تو در تو می‌گردم تا اینکه در کشوی یه کمد قدیمی‌ چوبی یه عالمه کوزه پیدا می‌کنم. توی کوزه‌ها یه چیزایی‌ هست که وسطش نگین داره و من حس می‌کنم گنجا هموناس. اون چیزا شبیه هستهٔ هلو یا بادام میمونه که

خسته نباشی‌

خسته نباشی‌ عزیزم. تو الان یه آدم موفقی‌، چون داری تلاش میکنی‌، من میدونم که در رسیدن هیچ خبری نیست. اما در تلاش کردن خیلی‌ خبر‌ها هست. من این حرف رو با تمام وجودم حس کردم. بار‌ها شده آرزو کردم‌ای کاش بر میگشتم به روزایی که داشتم اپلای میکردم.. به روزایی که یه هدف بزرگ داشتم. خسته نباشی‌.. تو بخشی از آن کار بزرگ رو انجام دادی.

چند نکته که باید عرض کنم

بوی کپک توت فرنگی‌ از بوی کپک ماست خیلی‌ بهتره و مدت بیشتری می‌شه اشغال‌ها رو توی اتاق نگاه داشت. وقتی‌ ظرف ماستو هفتهٔ پیش انداختم سطل اشغال یه روز نتونستم بوشو تحمل کنم. اما با بوی توت فرنگی کپک زده توی سطل یه حال و هوای خوبی‌ توی اتاق میپیچه. مریم اگه هنوز اینو میخونی‌ لطفا آدرس نوشته‌های خارجیتو بمن بده که گمش کردم. همگی‌ برای سمانه دعا کنیم که تافلشو خوب بده :)

تمیز کردن کلیه

سالها یکی پس از دیگری میگذرند و کلیه های ما خون ما را با دفع نمک ، سم و هر گونه شیء ناخواسته که وارد بدن ما میشود فیلترمیکنند. با گذشت زمان ، نمک تجمع می یابد و این نیاز به تمیز کردن توسط عملیات نظافتی دارد. چگونه می خواهیم بر این مشکل غلبه کنیم؟ بسیار آسان است ، اول یک دسته جعفری را برداشته و تمیز بشویید سپس آن را در تکه های کوچک بریده و آن را در یک قابلمه بریزید و با آب تمیز به مدت ده دقیقه بجوشانید و بگذارید سرد شود و سپس فیلترش کنید و آن را در یک بطری تمیز ریخته و در داخل یخچال بگذارید تا خنک شود. با نوشیدن یک لیوان روزمره شما متوجه خواهید شد که تمام نمک و دیگر سموم انباشته شده در کلیه شما خارج میشود. هنگام ادرار کردن هم شما متوجه تفاوتی خواهید شد که شما هرگز قبلا احساس نکرده اید. جعفری به عنوان بهترین تمیز کننده کلیه شناخته شده و طبیعی است!

دلتنگی

دلتنگی که مرز نمی شناسد بیزارم از این جبر جغرافیایی که دیدن و لمس دست هات را ویزا-لازم کرده است. . .‏ قاطمه حق وردیان- تابستان 88

در ۲۴ ساعت گذشته..

۱-دیشب خواب دیدم که من و تو به یک جشن تولد دعوت شدیم و من منتظرم یه اتوبوس بیاد تا سوار شم بیام. تو اونجایی‌ و من از مواجه شدن باهات میترسم. همه جا خیلی‌ خیلی‌ تاریکه. اتوبوس بر خلاف همیشه هیچ زمان بندی مشخصی‌ نداره و ممکنه خیلی‌ دیر بیاد. من میدونم که اتوبوس میاد. و بعدش منو تو همو میبینیم و من بخاطر دعوایی که باهات کردم دوست ندارم زود برسم. اما میدونم بالاخره میبینمت. یکی‌ هم اون وسط مریض بود. من برای فرار از اومدن، خواستم از اون آدم داوطلبانه مراقبت کنم. این وسطا مامان من و مامان تو یه سری قول و قرار با هم میذارن و اصلا به ما کاری ندارن. هرچی‌ من حرص میخورم، مامانم با شادی بیشتری من رو به سمت مهمونی‌ و تو هل میده. ۲- هر ماه یه چند روزی اینجوری می‌شه، یه موجود غیر قابل کنترلی در من یهو بیدار می‌شه و بسیار هیجانی و احساسی‌ عمل میکنه. میتونه چند ساعت بشینه بی‌ هیچ حرفی‌ احساس کنه خیلی‌ داغونه و اشک‌های درشت و گرم بریزه. میتونه تا بی‌ نهایت عصبانی یا بد بین بشه. میتونه خیلی‌ خیلی‌ عاشقی از خودش در کنه یا دلتنگی‌..این حال خیلی‌ بد دیشب من هم خوب به همین بر میگشت که الان سر ماه شده با

دور باطل

چرا هنوز داره این اتفاق بعد ۷ سال تکرار می‌شه تو این زندگی‌ سگی‌؟ چرا با هر بار تکرار شدنش من همین قدر عذاب کشیدم؟ من از تغییرش نا‌ امیدم . من از خودم نا‌ امیدم. اگه فک کردی میگم چی‌.. اشتباه کردی. من هنوز یکم پرایویسی دارم. هنوز برا خودم یه چیزایی‌ مونده.. تو هنوز ته وجودت یکم کنجکاوی .. من میخوام یه چند لحظه‌یی از ته دل سیر اشک بریزم. بعدش یه ساعت با خودم خلوت کنم، بد در راستای مخالف تو آروم حرکت کنم و ازت دور شم. دور شم... دور شم من برا بار چندم به این نقطه رسیدم؟ احساسی‌ که دقیقا دارم نا‌ آرومی و یکم بغضه. چی‌ دارم؟ اینجا چیزای کمی دارم.. اما شاید اگه زنجان بودم چیزای بیشتری داشتم.. احساس می‌کنم یک گدا شدم.. بی‌ خونه و علیل ..در یک هوای گرگ و میش سنگین.. جلو یه ساختمون بلند قدیمی‌.. توی یه خیابون خلوت.

۱۳ به در

چند وقت پیش یه ایمیل دربارهٔ سیزده به در بهم رسید، من در راستای اینکه خواستم یه تغییری در زندگی‌ یجاد کنم امروز پوشیدم رفتم سیزده بدر. مریم دیشب میگفت شاید با یه سری ایرانی‌ بره. منم اینجا یه دختر ایرانی‌ میشناسم به اسم سحر* (یعنی‌ خودم فک می‌کنم باید اسمش سحر بود) فک کردم به سحر بگم بیا با هم بریم پارک سانسوسی. بعد خوب که فک کردم دیدم دارم از سر تنهایی‌ و مجبوری مصاحبت اونو میپذیرم! بعد مثل یک خانوم لباس مناسب دوچرخه سواری پوشیدم و در یک هوای آفتابی به تنهایی به سیزده به در رفتم. داشتم اون وسطا پیش خودم باز بابا رو اعدام می‌کردم که چرا ما هیچ وقت هیچ وقت با خانواده به گردش نمیرفتیم. هنوز هم نمیریم. هر بار هم که بر حسب تصادف بعد چند سال یه جنگل رفتیم حتما حتما مامان بابا توش خوب باهم دعوا کردن و به ما زهر کردن گردش رو. دهی‌ هم داشتیم که بابا نمی‌‌گذاشت بریم. یه وقتهایی هم که می‌خواست به حرف ما گوش کنه مارو میبرد ۲ ساعت مینشستیم رو ایون خونه مامان بزرگ بعد برمیگشتیم خونه! و من تو راه رفت التماس میکردم نریم.. اون جوری رفتن خیلی‌ خیلی‌ عذاب بود. تورو میبرن یه جایی‌ که تمام تابستون آرزو می

چند نکته

به چند نکته می‌خواستم اشاره کنم.. * اینکه همکار چینیم فک میکنه من خیلی‌ غیر علمی‌ هستم اشکالی‌ نداره! دیروز اومد پاورپوینتمو دید و کلشو تغییر داد و اون وسطا یه کوچولو گفت عباراتی که استفاده کردی غیر علمیه، هیچ وقت دیگه اونا رو استفاده نکن. :) من تمام زور علمی خودمو زده بودم ولی‌!!! * بالاخره همه لباسارو شستممم. * امروز صبح زود پا شدم رفتم آقای مهربون ساختمون رو آوردم شیر آب خونرو درس کرد و از خانوم مهربون ساختمون یه دست رختخواب برا اومدن فرزانه گرفتم. اگه یادشون بره میتونم نگهش دارم و وقتهایی که نرگس میاد مجبور به فداکاری نشیم.. * دیگه آخرین علایم سرما خوردگی هم داره میره. * توماس بهم گفت استراحت کن که زود تر خوب شی‌، می‌تونیم هفتهٔ دیگه با هم صحبت کنیم درباره کارات. من فک می‌کنم کلا همچی‌ داره خوب می‌شه باز. * دیشب یهو فهمیدم اینکه من اینجام و مک رو دوست میدارم چقد زندگی‌ اینجا رو از پوچی در میاره برام. یعنی‌ هر لحظهٔ روز که یادش میفتم حالم یکم بهتر می‌شه..(اگه مریضی روحی‌ نداشته باشم و برا خودم فکرای ازارنده نکنم) * یه پستی خوندم سر صبح از بی‌بی منوّ ر که یادم آورد ما اهل کج