Friday, April 2, 2010

۱۳ به در




چند وقت پیش یه ایمیل دربارهٔ سیزده به در بهم رسید، من در راستای اینکه خواستم یه تغییری در زندگی‌ یجاد کنم امروز پوشیدم رفتم سیزده بدر. مریم دیشب میگفت شاید با یه سری ایرانی‌ بره. منم اینجا یه دختر ایرانی‌ میشناسم به اسم سحر* (یعنی‌ خودم فک می‌کنم باید اسمش سحر بود) فک کردم به سحر بگم بیا با هم بریم پارک سانسوسی. بعد خوب که فک کردم دیدم دارم از سر تنهایی‌ و مجبوری مصاحبت اونو میپذیرم! بعد مثل یک خانوم لباس مناسب دوچرخه سواری پوشیدم و در یک هوای آفتابی به تنهایی به سیزده به در رفتم.

داشتم اون وسطا پیش خودم باز بابا رو اعدام می‌کردم که چرا ما هیچ وقت هیچ وقت با خانواده به گردش نمیرفتیم. هنوز هم نمیریم. هر بار هم که بر حسب تصادف بعد چند سال یه جنگل رفتیم حتما حتما مامان بابا توش خوب باهم دعوا کردن و به ما زهر کردن گردش رو. دهی‌ هم داشتیم که بابا نمی‌‌گذاشت بریم. یه وقتهایی هم که می‌خواست به حرف ما گوش کنه مارو میبرد ۲ ساعت مینشستیم رو ایون خونه مامان بزرگ بعد برمیگشتیم خونه! و من تو راه رفت التماس میکردم نریم.. اون جوری رفتن خیلی‌ خیلی‌ عذاب بود. تورو میبرن یه جایی‌ که تمام تابستون آرزو میکردی کاش اونجا بودی. ۲ ساعت میموندین بعد برمیگردونن. مث شکنجه کردن میموندن. من گاهی‌ واقعا دلم می‌خواست بابا بمیره. بابا واقعا یه آدم دیکتاتور بود.

از وقتی‌ بزرگ شدم مثل این میمونه که از قفس رها شدم! اوّلش یه حالتهای افراطی داشت.. اما الان بهتره..

خلاصه ما امروز رفتیم سیزده به در. به پارک سانسوسی. یه پیراشکی هم برداشتیم خوردیم اونجا. دوچرخه سواری هم کردیم. با خودمون هم چند تا قول و قرار گذشتیم. که سنت‌های گردشگری رو به تمامی به جا بیاریم.

میتونید حدس بزنید چی‌ شد؟ اون وسطا تلفنمون زنگ زد و بابا بود که میگفت الان با بچه‌ها رفتن جنگل سیزده بدر..به مامان گفتم مساله فقط من بودم که وقتی‌ اومدم دیگه الان همچی‌ حل شد؟ همه با هم میرین گردش؟! به‌‌ به‌‌.. گفت نه.. فقط جای تو خالیه.. خوش نمیگذره بدون تو..

اما من عمیقا خوشحال بودم که اونجا نیستم. خوشحال بودم که اینجام و یه سیزده بدر آروم دارم بدون دعوا. بدون احساس زندانی بودن.


No comments:

Post a Comment