Skip to main content

Posts

Showing posts from 2015

مشروع اخبار

از سه شنبه كارم رو در شركت جديد شروع كردم. فضاي جديد با استرس رييس جديد همراه بود. همونطور كه قبلا هم گفتم انيا سرگروه جديد  تيم اينجاشده و كل گروه هم از اين تغيير در شوك بسر ميبره. ادمهاي  اين گروه اغلب جديدن و و از ٧ نفر فقط دونفرشون يك سال تو اين تيم بودن.. ٥ نفر هم در چند ماه گذشته اضافه شدند. اين هم مزيته هم زحمت.. زحمتش اينه كه  همه اعضاي تيم كم تجربه اند و نميشه زياد ازشون ياد گرفت، اما خوبيش اينه كه ادم ميتونه خيلي چيزا رو خودش تجربه كنه و ياد بگيره..  ظاهرا اقاي ديويد كه من باهاش مصاحبه كرده بودم خيلي ادم محبوبيه و با اينكه ظاهرش خشك و ارومه وقتي حرف ميزنه طنز خوبي داره. ديويد هنوز تو تيمه اما كار يك نفره ميكنه!  از انيا و كاراي خاصش الان نمي نويسم چون در حال ساختن استراتژي براي كنار. اومدن باهاشم. بعدا..  اينجا همون كار سابق رو ميكنم اما بصورت خاص تمركزم روي ديتا بيس اين شركته و قراره براي شروع از اناليز فيد بك و نظرات مشتري ها شروع كنم و ازشون ريپورت بسازم. براي اينكار لازمه از برنامه نويسي پايتون و دوتا نرم افزاراستفاده كنم كه غير از كمي پايتون بقيه رو هنوز بلد نيستم.  چون

مثل ماستی که دیشب بستم و هنوز سفت نشده

۱-  یکی از شرکت هایی که به تازه گی با شرکت ما همکاری میکنه بعد  از یک مصاحبه  صوری  با آقایی به نام دیوید به من  پیشنهاد کار به عنوان آنالیست داده.  پیشنهاد یک قرار داد دو ساله بهم دادن با سقف حقوقی که بهشون گفتم. همه چی به نظر خوب میومد تا اینکه ما با فضولی فهمیدیم  رییس کنونی من داره سعی  میکنه با آشنا بازيی یکی از دوستان نزدیک خودش (آنیا) رو به جای رییس آینده من جایگزین کنه. آنیا هم سن و سال منه و یک آدم رییس مآب و دستوریه . حوصله ندارم داستانش رو بگم. اما چند روز باهاش کار کردم و چندان از هم کاریمون خوش حال نبودم . کاری که رییسم داره میکنه هیچ جاش به من ربطی نداره جز اینکه من حق دارم بدونم دارم به كدوم گروه منتقل ميشم و قراره با کی کار کنم. اینکه با  دیوید مصاحبه میکنم و بعد  از اینکه پیشنهادشون رو قبول کردم باید با  آنیا که ازش خوشم نمیاد کار کنم تقلبه. امروز باهاش در این مورد صحبت می کنم. حتا اگه من از این  آنیا  خانوم خوشم هم میومد باید به من میگفت که با آنیا  مصاحبه کنم نه با دیوید . البته حتما خودش هم نمی دونه تلاش هاش برای اینکه آنیا رییس اون جا بشه به ثمر میرسه

درباره مرزهای نوشتن

یک مکالمه ای داشتم با خودم در این باره که تا چه حد باید بنویسم . چرا نوشتن برای من همیشه یک نقابی داره که اون خود واقعی ام رو می پوشونه و من رو یک درجه نرم تر، شوخ تر، آسون گیر تر و خوش بخت تر نشون میده. معمولا از دغدغه هایی که پدرم رو در میارند نمی نویسم . از رابطه ام و جاهای سختش نمی نویسم. بیشتر از همه از نوشتن فکرهام و استدلال هام و نظراتم هراس دارم . حالا این هایی که تا حالا نوشتم چی بودن؟ تعریف کردن اتفاقات بعداز اینکه سختی شون بر طرف شد.. نوشتن احساساتم وقتی از فیلتر رد شدند و کم خطر بودنشون برای اعلام عموم ثابت شد. جاهای عشقولانه  زندگیم با ژان .   یک سری پست های هم داشتم که هیچ وقت منتشر نشد . پست هایی در مورد تجربه های دوران بچه گی .. در مورد اتفاقات بدی که برام افتاد.  در مورد عصبانیت ام از دست پدر مادرم. قبلا از دست خودم خوش حال نبودم که دفتر نوشته هام اینقدر خود خودم نیست - بخشی از منه .. بخشی که مثلا  اگه فردا تو روزنامه هم چاپ شد حالم بد نمیشه. به این فکر کردم که من چرا این طورم ؟ از چی خودم رو محافظت میکنم . از کجا این مرز و نقاب رو گذاشتم جلوی خودم و نوشت

Interview days

زندگی  در این چند روز شده مدام تاس انداختن و منتظر نتیجه شدن . رابطه ام با مگدا خیلی بهتر از قبل شده . یعنی  یک جورایی دارم میشناسمش. انگار که این آدم رو باید با صبر و سکوت و زمان آروم آروم فهمید. چون هیجانی نیست. اشتیاق ارتباط برقرار کردن نداشت تا مدت خیلی طولانی . اخیرا که با هم مصاحبه داریم اون همیشه یک روز زود تر میره وتمام سوال ها رو بهم میگه . یک جور بی ریایی ! جوری که آدم از سابین انتظار نداره . اصلا یکی از دلیلی که با مگدا میونه درونی ام بهتره اینه که سابین مدام و مدام تغیر میکنه. روز هایی که خوش حال اه با انرژی با همه شوخی میکنه و روز هایی که بد جنسه مسخره میکنه وبا یکی صمیمی میشه اون یکی رو به طور واضح میندازه بیرون .. خلاصه اون روی خودشو نشون میده. رویی که چندان برای من قبل اعتماد نیس . در عوض  مگدا کلا به  طور همیشه گی بر هم کنش یکسانی با محیط اطرافش داره . این طور راحت تر قابل پیش بینی تر و قابل اعتماد تره به نظرم.  این هفته دو تا مصاحبه دارم . دو روز پیش اولی اش رو رفتم و یک ساعت دیگه دومی شه . مگدا هر دو رو قبل من رفت و من میدونم که انتظار مصاحبه تکنیکال نباید داشت

اين روزهاي خوش رنگ

حياط خونه ما، كنار سطل اشغال ها !!! 

I feel so thankful

۲-  یک خبر کوتاه و عمیق و خوب . در دو ماه گذشته دو تا قرض تاریخی که گرفته بودم پرداخت شد . پول فروش یک زمین موروثی رو با چندین کلک و روایت و پنهان کاری با موفقیت  دریافت کردیم ( باورم نمیشه روابط در ایران در این حد  پیچیده اند) و به اضافه مقداری که با ژان جمع  کردیم به یک حساب سپرده ثابت به اسم بچه ها ریختیم .. و بچه ها سودش رو به صورت پول تو جیبی با مدیریت من دریافت میکنند! این یک موفقیت بزرگ در تاریخ خانواده محسوب میشه که هیچ کدوم از اعضاء هیچ وقت در طول این سالها یک حساب سپرده طولانی مدت نداشته اند ! من خیلی خوش حالم . خیلی زیاد.. که مغلوب بی پولی های مامان وقرض ها و مشکلات همیشه گی اش نشدم ..  چون که هر دختر خوبی باید اول مشکلات مادرش رو حل کنه و دل اونو شاد کنه ..در واقع مادرم باید بره خودش دل خودشو شاد کنه و قرض هاش رو بده .. من این کارو از سال سوم لیسانس تا چند ماه پیش براش کردم.. همیشه و همیشه .. اما هیچ وقت انگار این چاه مشکلاتش پر نشد که نشد .. حالا اصلا شاید اون این طور دوست داره که همیشه مشکل داشته باشه .. من چرا مزاحم شم ..خوش حالم که مغلوب احترامات بین فامیلی نشد

چس ناله های یک هیولا در مورد کار کردن

- حالا من انگار خیلی مگدلنا رو دوست دارم و از کنارش بودن لذت جهانی میبرم.. پاتریک (رییس ) دیروز عصر فرمان داد که هر دوی ما برای تیم یک شرکت زیر مجموعه رزومه بفرستیم چون اون ها در حال نیرو گرفتن اند.. ما چک کردیم اما در سایت اون شرکته خبری از اعلامیه کاری نبود.  چیزی که در این دنیای صنعتی حال منو رو خیلی بد میکنه اینه که مدام میبینم قبل اینکه یک موقعیت کاری رو به صورت عمومی اعلام کنن براش یکی رو پیدا میکنن. یعنی  رسما استخدام قبل از اینکه موقعیت شغلی در اینترنت اعلام عمومی بشه صورت میگیره. بعد  به طور  فرمالیته یکی دو هفته تو وب سایتشون به دروغ مینویسن که ما نیرو میخاهیم ودر حقیقت نمیخان و هیچ کدوم از اون آدم های بد بختی که با امید و آرزو رزومه شون رو میفرستن حتا ایمیلشون باز نمیشه .. من چقدر دلم برای اون ماه های بیکاری ام میگیره.. وقتی اون همه با شوق یا با غصه درخواست میدادم و مدام رد میشدم . البته که همیشه آدم میتونه دلیل محکمه پسند بیاره که چرا برای یک کمپانی اون کار بهتره اما من الان فقط میخام حرف خودم و بزنم و احساس خودم رو داشته باشم و به خودم حق بدم . به هر حا

ديشب كلا ٥ ساعت خوابيدم، همش هم كابوس ديدم..

امروز صبح ساعت ٧:٤٥ پريدم از خواب ، مسواك زدم، بدون صبحانه پريدم رو دوچرخه به مقصد دندون پزشكي. من ادم خوش دندوني ام ! از سال دوم ليسانس كه رفتم درمانگاه شريف يه چسه دندونم رو پركرد تا همين پارسال كلا دندونام خوب و خوش بودن. پارسالم خوب و خوش بودن اما ژان اصرار كرد برو چك كن. رفتم و حق با من بود، سالم! اما يك جرم گيري اساسي از دندونام كردن!  من از ادم هاي خوش شانس روزگارم در اين مورد.  امروز صبح در طرح چك اپِ عموميِ وجودم، وقت دندون داشتم.از ساعت ٨ تا ٩ گرسنه و بي وقفه زير بارون  به موازات يكي از بزرگترين پارك هاي برلين  ركاب زدم ،از دست ژان عصباني بودم كه شب تا دير وقت راجع به سه تا موضوع بنيادي از ساعت ١٠ تا ١٢ حرف زديم و من استرس گرفتم و تا ٢:٤٥ خوابم نبرد... هي ركاب زدم و هي ركاب زدم.. رسيدم؟! نخير، چون راهو گم كردم.  ساعت نه بود كه فهميدم نزديك افيس  ام و چقدر خوش شانس كه بطور تصادفي نزديك افيس پيدا شدم. وقت دندونمو با يك تماس عقب انداختم، با خجالت برا خانومه توضيح دادم كه گم شدم!!!و يك ساعت طول ميكشه برسم و نميتونم چون كار دارم..  تو راه به سمت افيس نون خريدم.  همه اينا

ديشب خوب و ارومي كه بعد سالها خواهر بزرگتر بودن تجربه كردم

  از ٢٠١٢ كه از امريكا برگشتم استار باكس نرفته بودم .. ديشب هم مجبور شدم چون کافه لازم بودم .. 

هر روز عاشق تر هر روز شيرين تر !

بلاخره من کشف کردم چرا نمیشه برای من کامنت گذاشت! از الان به بعد  باید بشه ژان ميره كنفرانس ، من تا اخر هفته تنهام ، تا وقتي به نبودنش فكر نمي كنم زندگي مون بديهي ترين امر ممكن در جهانه،  وقتي تصور دوريش مياد جهان ناگهان بهم مي ريزه و من صداي پاهاي دلتنگي رو ميشنوم كه به در خونه ما ميرسه، با خروج ژان از در بي صدا وارد ميشه و اروم خودشو به اتاق خواب ميرسونه ، مي خزه زير پتو، پتو رو سرد و نمناك ميكنه، بعد ميره و خودشو روي مبل اتاق هال پخش ميكنه ، ميز اشپزخونه و در يخچالو به خودش الوده ميكنه و حتي به حموم و جا كفشي و بند لباس هم رحم نمي كنه. صبح لاي موهاي خيس منه و بعدتر  كنار چاي روي ميز صبحانه است .. .  يادمه عروسي م و س رفته بوديم لار، اونجا يكي از عمه / خاله هاي م در بساط صميمي بعد عقد در جواب شوخي يكي از اشناها كه گفت شما ها ديگه سني ازتون گذشته عاشقي مال جووناس، بلند گفت ما هرچي پيرتر براي هم شيرين تر.. و من هميشه و هميشه به حرفش فكر كردم.. اين طور با كسي بودن يك نوع رابطه است كه من هرگز در گذشته تجربه نكرده بودم.. و الان با ژان .. هر چه بیشتر با هم هستیم بیشتر کنار دل همیم
در مطب دكتر به قصد چك اپ سرماخوردگي و بي ساماني  سر پر از افكار بيتاب  پيراهن تابستاني به زورِ ژاكت و جوراب كلفت بر تن   به تظاهر انكار پاييز  و دل مثل دل پرنده تند و بي قرار اين روز ها دل من مثل بازار روز يك شهر ناشناخته مي ماند قبل از باز شدن مدرسه .. من يك بچه ام در اين شلوغي كه دست مادرش از دستش در رفته. ادم ها و رنگ ها و صداهاي شلوغ و بي وقفه مرا مي ترسانند. شهر و خانه و راه برگشت را هم نمي دانم.. مثل ده سالگي در قم! ان بازار گيج.. ان همه تسبيح و مهر .. شلوغي حرم .. و يك شرط لازم: چسبيدن به چادر مامان .. گم نشدن.  هنوز به عنوان ديتا نينجا!! در تيم بيزنس اينتليجنس كار ميكنم . در كنارش  براي يك عالمه كارِغيرِ شغلي بايد اماده بشوم، خودم را كه در وسط انجامشان تصور ميكنم دلم ميخواهد هر جا كه هستم بيشينم روي زمين،  احساس ناتواني ميكنم، احساس غم ميكنم، حسودي ام ميشود به ادم هاي بدون وقفه ! ادم هايي كه انگار زندگي يا مهاجرت رويشان اثري نداشته، كه هرگز فرو نرفتند چرا كه هميشه پيش رفتند و مسير را از اول خوب ميدانستند .. بعد از تمام شدن فوق دكترا كه بالاترين مقام علمي است و هيچ چيزي در ايران

از اين روزا

١-احساس ميكنم زندگي ام در مسسر تازه اي قرار گرفته. رابطه ام با دنيا و بيشتر از همه با خودم مدام در تغييره.  يك سري روز مدام ملتهب و بي قرارم و بعد از اروم شدن يهو خالي ميشم، انگار هيچ هيجاني نبوده    ٢-رفتم و واكسن سرماخوردگي و سرخك سرخجه اريون زدم .. تو برلين اين ها الان مد شدن، همه جا تبليغ واكسن هست. دكتر منم ايراني، عاشق دوا و دارو. ،تا گفتم پارسال واكسن نزدم سريع دستور تزويق دوتا وكسن رو داد.  يك كوكتل از ٤ تا ويروس يا باكتري يا هرچي كه هستن تزويق كردن بهم.  ٣ روزه نصفه نيمه ام. عين مريضي هاي دوران بچگي.. يا حال بعد واكسن اون موقع ها  امروز پاتريك رييسم نيومد، من هم تمام روز براي چند تا كار ديگه درخواست فرستادم، شغل الانم رو تا حدي ياد گرفتم اما طمع پول و قرار داد بهتر دارم. اين كار اموزي كنوني بعضي وقتا ازم كار زيادي انتظار نميره و بعضي وقتا اسب ميشم براشون. بهرحال كه ادمي موجودي است ناراضي !  ٣-با عموم در حال كشمكش ام سر قضيه تقسيم يك ارث. باور كنيم يا نه پول كه مياد وسط همه همو پاره ميكنن. مادر و خواهر هاي منم تو خونه كلي پشت سرعموم عصباني ان و دعوا مرافع ميكنن اما به عموم كه م

یک اخر هفته در ماه سپتامبر

تو اتوبوسيم به سمت درسدن . برنامه داشتيم يكي از اخر هفته هاي سپتامبر بريم پياده روي.. اولش قرار شد بريم مونيخ. هم دوستاي قديمي منو ببينيم و هم كوهستان الپ رو پياده روي كنيم . من تا اخرين نفس پاي قرارمون ايستادم اما ژان چند بار گفت انرژي يك عالمه ساعت اتوبوس نداره.. به دو ساعت و نيم راضي شد. تازه از يك سرماخوردگي دراومده و كمي احساس ضعف ميكنه.  پياده روي اما برقراره. نزديك درسدن در مرز با جمهوري چك يك پارك ملي به اسم bohemian national park یا به آلمانی sächsische schweiz هست با كوهاي جنگلي و سنگ هاي غول اساي اتش فشاني ..از جنس  همونايي كه قبلا عكسشونو گزاشتم.. یک اتاق در یک آپارتمان ارزون کوچولو برای دو شب در یکی از روستاهای نزدیک مرز در کشور چک کرایه کردیم و برای رفتن از درسدن به اون روستا ماشین کرایه کردیم. نمیدونستم کرایه کردن ماشین آنلاین اینقدر ارزونه و راحته . البته که من گواهی نامه ندارم و میدونم این مسله گواهینامه دست و پای خیلی از سفرهای کوتاه و خوبو میبنده.. دوست عزیزم در گارچینگ ؛ سفر به مونیخ همچنان در برنامه است :) ... تو راه كلاس زبانم ، دو شنبه است..پياده رو

هم ميزي جديدم

يك تكه از حيات  در بيايان روح من 

ادم ها- مگدلنا

محل كار جاي دوستي كردن نيست. رقابتي كه براي جلب توجه رييس هست خنده دار، بچه گانه و در عين حال واقعيه. يه همكار جديد خانوم دارم كه سه سال از من كوچيكتره. چند سال سابقه كار داره خيلي سريع كارا رو انجام ميده و بر خلاف من اصلا حوصله معاشرت نداره.. حوصله هيچي نداره انگار.. شايد از اين تيپ هاس كه با مرد ها بيشتر بهش خوش ميگزره.. شايد هميشه يكم ال كل لازم داره تا يخش وا شه.. در هر حال دوستانه نيس.. اصلا نيس.. و من كه لبخند زدن و خنده رويي و معاشرت بخشي از زندگيم بوده در كنار اين همكارم مدام حالم بده.. انگار با بيحوصله گيش انرژي منو ازم ميگيره.. باهاش احساس رقابت هم كردم .. در اين مورد بهش نمي رسم چون چند سالي كه به عنوان كامپيوتر ساينتيست كار كرده اصلا قابل مقايسه با من نيس.. به اين نقطه رسيدم كه من اصلا لازم نيس احساساتم رو دخالت بدم.. نه دوس شدن باهاشو و نه حسودي به بهتر بودنشو. كاملا در محدوده كار ازش انتظار صحبت دارم و باهاش صحبت ميكنم.. در دو روز گذشته خووووب جواب داد اين كار.. حواسم به جدول هاي خودمه به جاي جدول هاي اون كه تن تن ساخته ميشن و اپديت ميشن .. كند و لنگ لنگ ميرم جلو و از هرچ

بسه دنيا ديگه بسه..

دو هفته است اشپزخانه مان وسط هال ولوست  درست به همين راحتي! ٤ تا كيسه ان پشت است كه در عكس معلوم نيست.. در اشپزخانه براي تعميراتي كه به ما تحميل كرده اند جاي وسيله نيست.  اين منظره اي است كه به محض ورود به هال ميبينم حوصله جوش زدن براي بهم ريختگي خانه را ندارم. غذا اما ميپزم هنوز..تحمل غذاي رستوران را اصلا ندارم.. از اين اما خسته نيستم از دوتا بِدِه كاري كه دارم و هركار كه ميكنم بهش نميرسم بسكه اين خانواده من مشكل دار است. از مامان و تهمينه خسته ام كه قرض مثل دوست نزديكي هميشه در كنارشان است. و راه بهتري براي زندگي پيدا نمي كنند. خسته ام كه من هم مثل انها قرض دارم .. دوست دارم ول كنم و فقط به زندگي خودم بچسبم. به امنيتي كه كنار ژان دارم. به اينكه ادم قرض نگيري است.  احتياج دارم دوتابدهكاري ام را زود زود بدهم ..

ادم ها

  امد ارام ايستاد جلوي نيمكت ما. در ساك صورتي رنگش دنبال چيزي مي گشت. كند و بي عجله مثل همه ادم هاي در اين سن و سال. كارش از گشتن تمام شد. رفت در صف بستني ايستاد .. حواسم پرت شد..ده دقيقه بعد با يك بستني ليواني با بزرگترين خامه دنيا خودش را در نيمكت جلوي ما جا كرد. كيف صورتي رنگش را ارام و با تمانينه كنارش گذاشت و تمام نيم ساعت باقي را با همان آهستگي  خاص خودش بستني خورد. 

Back to black

موهام رو رنگ كردم  رنگ خودش، هموني كه قبل همه رنگا بود.. سياه .. قهوه اي تيره  برگشتم به خودم. احساس اشنايي دارم. اما ديگه مو قهوه اي نيستم .. ژان اصرار داشت براي اولين بار خودم بشم. تا حالا من رو با موهاي واقعي نديده بود. نتيجه خيلي به اصل نزديكه  سلام به روز هاي قديمي  سلام به خودم 

كيك عروسي

٢٠ جولاي سوفيا و تومي دوستاي خيلي قديمي ام با هم عروسي كردند  من خيلي خوشحال و غمگين بودم همزمان  غمگينش رو فعلا كنار ميگزاريم از خوشحاليم ميگم.  ژان دقيقترين همكار دنياست :) با همكاري هم اين كيك رو براي عروسي شون در اتاق هال !! پختيم و دكور كرديم . در شرايطي كه اشپزخونه ما در حال تعميره.. ژان كرم كيك  رو حاضر كرد و هم من بعد از پختن كيك  و اضافه كردن كرم و موز در بين سه لايه كيك، سپردمش دست ژان تا روش رو با پيست شكر بپوشونه و خودم رفتم سر كار وسط روز بهم مسيج داد كه كيك خراب شد فراموش كن يكي ديگه بخريم و من قبول نكردم دليلش اين بود كه ژان اين رو خراب حساب ميكرد!  بهرحال با اصرار من ادامه داديم بعد از كار اومد دنبالم تو ايستگاه قطار. من با دسته رز منتظرش بودم تا كيك رو دكور كنيم. اين شد نتيجه همكاري ما  خوبه دوستش دارم 

صدا ها

كجام  چي ميخوام   سالهاست صداي نامفهومي به زباني ناشناس در من زمزمه ميكنه.. نميشناسمش.. نمي فهممش..  صداي بهتري رو ولي مي شنوم. صداي گرم  بايد هام رو  .. هر روز خوب بهش گوش ميدم.. هر روز تن اش رو بالا ميبرم و ادامه ميدمش. صداي محكم و خوب بايد ها. صداي امن و مويد بايد ها..  بايدهايي كه خودم به كمك اطرافم در زمين كاشتم و ابشون دادم  بايد درس بخونم..بايد برم مدرسه بهتر..بايد برم رياضي.. بايد ليسانس بگيرم .. بايد كنكور بدم بايد فوق رو جمع كنم.. بايد دكترا بگيرم .. بايد درسم رو جمع كنم بايد تمامش كنم بايد صبح برم سركار . بايد تحمل كنم.. بايد زندگي كنم..  و صداي بايدها  در دنياي بيرون كلي هواخواه دارن. يك عالمه تماشا چي برام دست ميزنن و سوت ميكشن و هورا ميگن.. يك عالمه برنامه ريزي و هزينه شده تا من اين بايد ها رو مثل هزاران نفر ديگه به طور مرتب انجام بدم.. و اون اواز ساده ي اروم هر روز كم رنگتر و غمگين تر ميخونه.. مثل ترانه هاي دلگير فرانسوي يا امريكاي لاتين كه يك كلمه اش رو نمي دونم اما قلبم رو تصرف ميكنن..  عكس: فرانكفورت اُدِر در شرق المان و مرز لهستان

اخرين لحظه هاي بيداري

شب ها سخت به خواب ميروم انگار تكه اي از زندگي نكرده در درونم ميماند و هي مثل ماهي بيقرار درون تنگ اب اين طرف و ان طرف ميرود.. خودش را به هر دري ميزند تا من ان تنگ را بشكنم و تكه زندگي را در اب هاي ازاد تخيل رها كنم.

اين جا

اين جا دانه دانه غمهايم را از دلم در مي اورم و در خاك ميكارم. اين جا دسته هاي فكرم را ريسه ميكنم. اين جا كمي از پوست كهنه قهوه اي زخم هايم مي كنم و جايش پوست تازه صورتي ميسازم . اين جا من ديگر خانه مادري را خانه صدا نميكنم. از اين جا خيابان هاي برلين را راه خانه ميكنم. و چقدر اين اهلي شدن ارامم ميكند. انگار ان هميشه گمشده كم كم دارد برميگردد..  عكس از خودم 

روز ها

ساعتها پشت هم گزارش مينويسم. جدول ميسازم. براورد ميكنم كه چند نفر امروز خريد كرده اند. برايم اهميتي ندارد. راستش خوشحال ميشوم كاركرد نابسامان ان شركت را ميبينم. هيجان كار داشتن جايش را به حقيقت من و ماشين داده. حقيقت يك شغل بدون ارتباط انساني. ساعتها مقابل كامپيوتر مدام خودم را به تعويق مي اندازم. اين بين لحظه اي سرم رابرميگردانم تا كمي اسمان ازسقف شيشه اي ساختمان بدزدم..  زنداني تر از اين نمي شود..  بايد دنبال شغل تازه اي باشم. حتي فقط به خاطر كمي اسمان بيشتر.. كمي هم انسان بيشتر..  

به هم ريختگي

من از تو راه برگشتي ندارم  به سمت تو سرازيرم هميشه عكس از اتاق خواب ..

از نوشته هاي قديمي ٢..

نامه 'ف' .. وقتی خوندمش خیلی حالم گرفته شد..یادمه همون موقع روزهای اولی بود که رسیدم این رو برام فرستاد .. حالم بد شد..تو اون قیری ویری روزهای اول که مغزم داشت هنوز اطراف رو به صورت کاملا بدوی شناسایی میکرد و من مثل بچه تازه به دنیا اومده همش گیج و خواب آلود بودم ,  خوندن این نامه منو برد ایران, زنجان.. تهران.. فرودگاه .. سرم گیج رفت.. سریع  به خودم گفتم هیچ حسی نکن .. اما یک کوچولو.. خیلی کوچولو .. برگشتم تو آفیس خیابون  اشتروشن هوف    طبقه سوم .. پشت میز .. دوباره خوندم.. رفتم.. برگشتم..  تاريخ  5/10/2009 ---------------------------------------- تقديم به طا ملقب به پرپري  ساعت 11:24 دقيقه است و من در حال تايپ پايان نامه و رفع ايراداتي ام كه  دكتر قنبري برام تعيين كرده و آهنگي  از رضا صادقي تو گوشمه و گوشيم رو سايلنت از صبح دلم گرفته عصري كه رفتم دانشگاه و ميز خالي طا رو ديدم بيشتر دلم گرفت ميزي كه روش نوشته:اين ميز و آن كامپيوترمتعلق به همه است... اتاقمون تو دانشگاه خيلي سوت و كور شده ساعت 11:26 دقيقه است رضا صادقي همچنان ميخونه... زندگي نقطه سر خط...بي وفايي شده

جاده هاي شمال محاله يادم بره!

در راستاي اضافه كردن تفريحات ارزان و كوچك به زندگي مون كه خيلي خوش ميگذره توش :)  اين شنبه كه هوا خيييلي گرم بود و احساسش به حدود ٤٠ درجه هم ميرسيد ما سوار قطار تخفيف دار اخرهفته شديم و زديم به جاده به سمت شمال ! اولين قطار اونقدر شلوغ بود كه جاي سوزن انداختن هم نبود برا همين ايستگاه بعد پياده شديم و به صورت كاملا پويا مسير رو از شمال به شمال شرق تغيير داديم. يك درياچه پيدا كرديم ته شمال المان كه به درساي بالتيك وصل ميشه.  اينجا مرز المان و لهستان در شمالي ترين نقطه ممكنه ! دوتا كشور با يك درياچه بزرگ بسان درياي خزر  از هم جدا ميشن!   اين هم جنگل وسط راه ! گاهي فكر ميكنم المان همش همين جنگل و درياچه است و ميشه اين عكس رو همه جاش كپي پيست كرد. اما تا ميام حوصله ام سر بره و غر بزنم جلو خودمو ميگيرم ! يعني ادمي توانايي داره از زيبا تري جاي جهان هم حوصله اش سر بره و دلش جاي جديد بخواد.  

۲- شب ها

شب ها كه ميام خونه بدوبدو ناهار فردارو با سالاد و شام امشب اماده ميكنيم و از روزمون براي هم ميگيم.. بعدش اگه حوصله كنيم شام رو با يك سريال پليسي ميخوريم و يا همينطور حرف ميزنيم كه دير وقت بشه و بخوابيم. زندگيم با ژان مثل يك بچه داره رشد ميكنه و بزرگ ميشه و هر روز جلوه جديدي از خودشو نشون ميده. گاهي دوتامون ساعت ها  در لذت و عشق هستیم و گاهي استرس ميگيريم با مسائل جديدي كه پيش رومونه چطور كنار بيايم. مسائلي كه مثلا تا ديروز نبودن يا نميديديم. من در جهاني كه هستم هر روز بيشتر اثر فرهنگی  كه دارم  رو ميبينم. مسئله فرهنگ و تفکر (منتالیتی) خيلي عميق تر از اونيه كه من فكرشو ميكردم. يعني هرچي ادم واسه خودش ساختار فكري ميسازه هنوز اون ته چيزايي كه پدر يا مامان ادم در بچهگي ياد ادم داده يا ادم به عنوان الگوي زن بودن يا مرد بودن يا اصلا زندگي مشترك ازشون گرفته تو ادم ميمونه و تو زندگي يه جايي از پشت همه تحصيلات و شعور ادم سر درمياره..به خوب و بدش كار ندارم. وقتي طرف مقابل ادم كاملا از يك ريشه متفاوته اون مدلی که از زندگی مشترک داریم با هم فرق میکنه .. چون نقش هایی که پدر و مادر هامون در تمام

۱- صبح ها

سالهاست چيزي ننوشتم  فكر ميكنم دليل اصلي اش اين باشه كه در كنار كاري كه پيدا كردم تمام وقتم مي دوام و در زمانهاي استراحت  خودم رو به ارومي از يه گوشه تماشا ميكنم. اضافه وزن سال گزشته رو كم كردم و دوباره خودم شدم..اين تغيير هايي كه در ٤ ماه گزشته در زندگيم صورت گرفته من رو ارام و ننويس كرده. البته واقعا هم وقت زيادي برام نميمونه. سر كار هم خيلي بعيده وقتي پيدا كنم راحت برا خودم بنویسم !! رييسم سر كار درست پشت سر   من ميشينه و هر ساعت كه ميره يه سيگار بكشه اول مانيتور من و سابين همكارم و رو چك ميكنه. سابين يك دختر فرانسويه ۲۷ ساله است كه سه ماه قبل من اومد و دو ماه هم طول كشيد تا من احساساتم رو با حقيقت پيدا كردن دوست جديد سر و سامون بدم و يه راهي هم پيدا كنم كه با اون دوست بشم. با دوست شدن مون بازار جك ساختن از ادمهاي شركت هاي مختلف كه باهاشون كار ميكنيم گرم شده و پيش اومده از ته وجود با هم بخنديم ..  من و سابين از اينكه مانيتورمون چك ميشه گاهي احساس كنترل شدن ميكنيم! ولي خب زياد هم مهم نيست. صبح ها بين ٧تا ٨ از خواب پا ميشم صبحانه ميخوريم و با اسب سياهم ميرم افيس  معمولا ي

Monday 11 May

۱- آقای رییس جمهور کشور اشغالگر  امروز میاد  خیابون شرکت ما تو فریدریش اشتراسه برلین  ما کلا نمیتونیم از ۹ تا ۶:۳۰ از ساختمون خارج شیم, هیچ کی حق نداره بره رو بالکن و هیچ پنجره ای نباید باز بشه . پلیس گفته اگه سرتونو بیارین از پنجره بیرون با تیر میزنیم!! دور تا دور خیابون رو هم با تک تیر انداز پوشوندن . پلیس درجه امنیت رو ۱+ اعلام کرده و خودشون هم گفتن این امنیت بالاتر از امنیت رییس جمهور آمریکاست !! تازه اجازه هم نداریم از خونه کار کنیم. باید بیایم آفیس. آخه آدم اینقدر ناامن میشه که کل آدم های کل ساختمون های اطراف باید بمونن پشت میزشون که اون نترسه از یک خیابون رد شه !! یعنی آدمی اینقدر در زندگی برای خودش باید دشمن داشته باشه که نتونه راست راست تو خیابون یک شهر راه بره ؟ تازه بماند که هیچ ماشین و دوچرخه و خزنده و جونوری هم نباید تو این خیابون باشه یعنی  میتونه باشه اما پلیس جمش میکنه !   جدای این حرف ها من احسا س میکنم  آزادی انسانیم رفته زیر سوال ! باید ساعت ۷ پا میشدم , صبحانه نخورده ( خدا صبحانه رو از هیچ کافری نگیره ) با چشمای بسته اومدم شرکت . از خواب آلودگی مغزم کار نمیک

جمهوري زيباي چك

١- ادم ها در جمهوري چك به من لبخند ميزدند، وقتي به طور تصادفي  نگاهم بهشون ميفتاد. وقتي با صداي بلند از ژان سوال كردم و اون جوابو نميدونست يكي كه داشت رد ميشد با ادب جواب داد. وقتي ما با اضطراب داشتيم در ايسگاه غلط پياده ميشديم يكي اومد ازمون پرسيد كجا ميخوايد بريد و راهنماييمون كرد. من در اين پنج سال و نيم   خودم يك پارچه الماني شدم! هواي بهار چك مثل بهار شمال نرم بود با اسمون ابري روشن و بارون هاي ريز شاعرانه. فكر ميكنم ادم هاي هرجا به هواي همون جا  شبيهند. ٢-  به نظر من پراگ زيبا ترين شهر اروپاست. اما اين كافي نيست ، كشور چك با كوهاي اتشفشاني سنگي و ابشار هاي كوچيك و بزرگ بين كوها و غارهاي مختلف و مسير هاي متعدد پياده روي يكي از اسرار اميز ترين و قابل كشف تري جاهاي اروپاست. ارزان و زيبا. شمال كشور چك يك سري كوهاي سنگي غول اسا داره كه به نظرم خيلي جذابند. اگرچه خيلي مشهور نيستن.. كوهايي كه حتي تا ٢٠٠ متر ارتفاع دارند و راه خيلي باريكي بينشون هست براي پياده روي.      فاصله بين دوتا ديواره صحره نيم متر بود و ژان فكر ميكرد رد نميشه..  درخت ها با ريشه هاشون در صخره هاي غول اسا  ادرس و مس

آفتاب قبل عید

یک بیسکوییتی خریدم که شکل شیرینی زبانه. البته من رو یاد اون میندازه. نمیدونم که واقعن ربطی بهش داره یا نه. فردا امتحان پایان ترم زبانه و من خیلی خوش حالم که کلاس تموم شد. امروز روز خوبیه. من تکلیفم با روز روشنه.. نشستم تو آفتاب بیست دقیقه .. بعد  هم چایی ریختم با اون شیرینی های زبان .. هنوز از بودن در آفتاب سرم سبکه و بی فکرم .. وبلاگ خوندم و دلم خواست بنویسم.. اما نمیدونم چی بنویسم..   سمانه قوی سرماخورده .. سمانه سمبل قدرت و تواناییه در زندگیه .. فکر کنم از این آدم هاییه که اگه تو سانحه کوهنوردی یا پرش از هواپیما نمیره خیلی عمر کنه.. چون چیز چرب و شیرین نمیخوره و موقع سرماخوردگی هم آنتی بیوتیک مصرف نمیکنه.. بر خلاف اون من احتمالا مرض  مسخره ای میگیرم که در اثر  خوردن غذای بد یا چایی خیلی داغ ایجاد شده . چایی خیلی داغ رویای زمستانی منه .. سمانه مریض  شده و گلوش درد میگیره و با اینکه برلینه من خیلی اصرار  کردم بیاد خونه ما سوپ بخوره اصلا قبول نکرد. موند هتل !  من در این روز آفتابی نشسته ام و هیچ خیال ندارم امتحان فردا رو تمرین کنم.. معمولا شب که میشه به انبوه کار های نکرده