Monday, September 28, 2015

در مطب دكتر به قصد چك اپ
سرماخوردگي و بي ساماني 
سر پر از افكار بيتاب 
پيراهن تابستاني به زورِ ژاكت و جوراب كلفت بر تن  
به تظاهر انكار پاييز 
و دل مثل دل پرنده تند و بي قرار

اين روز ها دل من مثل بازار روز يك شهر ناشناخته مي ماند قبل از باز شدن مدرسه .. من يك بچه ام در اين شلوغي كه دست مادرش از دستش در رفته. ادم ها و رنگ ها و صداهاي شلوغ و بي وقفه مرا مي ترسانند. شهر و خانه و راه برگشت را هم نمي دانم.. مثل ده سالگي در قم! ان بازار گيج.. ان همه تسبيح و مهر .. شلوغي حرم .. و يك شرط لازم: چسبيدن به چادر مامان .. گم نشدن. 
هنوز به عنوان ديتا نينجا!! در تيم بيزنس اينتليجنس كار ميكنم . در كنارش براي يك عالمه كارِغيرِ شغلي بايد اماده بشوم، خودم را كه در وسط انجامشان تصور ميكنم دلم ميخواهد هر جا كه هستم بيشينم روي زمين،  احساس ناتواني ميكنم، احساس غم ميكنم، حسودي ام ميشود به ادم هاي بدون وقفه ! ادم هايي كه انگار زندگي يا مهاجرت رويشان اثري نداشته، كه هرگز فرو نرفتند چرا كه هميشه پيش رفتند و مسير را از اول خوب ميدانستند ..

بعد از تمام شدن فوق دكترا كه بالاترين مقام علمي است و هيچ چيزي در ايران به خوبي و عظمت ان نيست،  دست از فتح قله هاي افتخار كشيدم و هفت ماه بيكار شدم و خرجم را بعد از ده سال خودكفايي ، ژان تقبل كرد، ضعيف شدم، خودم را ناتوان ديدم، تمام خوش بيني و اعتمادم به خودم و جهانم از بين رفت، هر روز تصوير فيزيك خواندن يرايم مثل امضاي حكم بازندگي شد و چند ميليون بار از خودم پرسيدم چرا يك مهندسي نخواندي؟ يك رشته با اينده! 
هنوز به "شدن" فكر ميكنم. ادمها تا بيست و پنج يا سي سالگي در مسير "شدن" هستند، مهندس شدن، دكتر شدن ، معلم شدن  و بعد به "بودن" ميرسند. ديروز به اتفاف ژان و دوست فيزيكي ديگري با هم به اينجا رسيديم كه براي ما هنوز راه "شدن" باز است و ما نميدانيم، ما دكتر هاي فيزيك خوانده هنوز نميدانيم كه چه شده ايم و يا هنوز نشده ايم . 
هر روز صبح بسته به دماي هوا و ميزان خورشيد در اسمان به يك شغل جديد فكر ميكنم مثلا امروز به "معلم شدن" فكر كردم. معلم مدرسه "شدن"، مدرسه ابتدايي يا راهنمايي، اينجا بايد يك امتحان زبان سطح پيشرفته بدهم و دو سال دوره معلمي ببينم، به بچه ها كه فكر ميكنم انگار خيلي هم بد نيست، ميانه من با بچه ها هميشه خوب است ..اما به شدن كه فكر ميكنم خسته ميشوم !! نميشود هميني كه "شده"ام كافي باشد لطفا؟ ده سال طول كشيد اين شدم و دوست دارم حالا از اين درخت پرشاخ و برگي كه ميوه هاي جالب غير خوردني ميدهد يك استفاده اي بكنم. اين درخت قد بلندي كه شده ام.  
حالا هي فكر ميكنم! 
بدي اش اين است كه شايد جواب مسئله از راهي كه من فكر ميكنم به دست نيايد. شايد اصلا مسئله جوابي بنيادي نداشته باشد. 
امسال سي و يك ساله ام و ششم اكتبر شش سال است كه در ايران زندگي نميكنم. 



No comments:

Post a Comment