بلاخره من کشف کردم چرا نمیشه برای من کامنت گذاشت! از الان به بعد باید بشه
ژان ميره كنفرانس ، من تا اخر هفته تنهام ، تا وقتي به نبودنش فكر نمي كنم زندگي مون بديهي ترين امر ممكن در جهانه، وقتي تصور دوريش مياد جهان ناگهان بهم مي ريزه و من صداي پاهاي دلتنگي رو ميشنوم كه به در خونه ما ميرسه، با خروج ژان از در بي صدا وارد ميشه و اروم خودشو به اتاق خواب ميرسونه ، مي خزه زير پتو، پتو رو سرد و نمناك ميكنه، بعد ميره و خودشو روي مبل اتاق هال پخش ميكنه ، ميز اشپزخونه و در يخچالو به خودش الوده ميكنه و حتي به حموم و جا كفشي و بند لباس هم رحم نمي كنه. صبح لاي موهاي خيس منه و بعدتر كنار چاي روي ميز صبحانه است ...
يادمه عروسي م و س رفته بوديم لار، اونجا يكي از عمه / خاله هاي م در بساط صميمي بعد عقد در جواب شوخي يكي از اشناها كه گفت شما ها ديگه سني ازتون گذشته عاشقي مال جووناس، بلند گفت ما هرچي پيرتر براي هم شيرين تر.. و من هميشه و هميشه به حرفش فكر كردم.. اين طور با كسي بودن يك نوع رابطه است كه من هرگز در گذشته تجربه نكرده بودم.. و الان با ژان .. هر چه بیشتر با هم هستیم بیشتر کنار دل همیم و بیشتر بدون اون غیر ممکنه.
یک دو سه امتحان میکنیم..
ReplyDeleteمن خیلی حرص میخوردم نمیتونم برات کامنت بگذارم.
چه قدر خوندن این برام شیری بود.
شیری=شیرین
Delete