Skip to main content

Posts

مامانی و آقاجون

Recent posts

در دل دارم امید

۱. شب سال نوه مثل تمام شش سال گذشته این شب رو مهمون پدر و مادر خارجی م اینگلا و انزو بودیم  امسال موقع تحویل سال و تمام اون آتیش بازی پر از زیبایی -با پس زمینه موسیقی کلاسیک و شامپاین- میتونست رومانتیک و پر از حس های شیک باشه , اما غم  بود و دلتنگی.  همیشه وقتی به مردنم فکر کردم این تصویر اومد تو ذهنم که اگه تا پیری عمر نکنم و مثل  خیلی های دیگه مریض  بشم, مخصوصا اگه تو جوونی باشه از ته وجودم میسوزم و میگم چقدر غیر منصفانه , چه حیف, چرا من اینقد کم عمر  میکنم در حالی که میتونست خیلی بیشتر باشه  امشب, یکم مست و یکم سنگین, اما این برام حل شد  اگه روزی, از امروز تا هر وقت زندگیم, ناقوس تمام شدن عمرم رو شنیدم, بیاد خودم میارم که چه جان های عزیز و جوانی گرفته شدند . چه بچه های زیبا و معصومی کشته شدند. جسد چه نوجوون های شاداب و ماجرا جو و پر انرژی ای رو در خفا و شبانه به خاک سپردند. مادرهای زیبایی که بچه هاشون سر گورشون خاک چنگ زدن, پدر های که تا ابد داغدار نیومدن زن و فرزندشون شدن . اخ از اندوه غیر منصفانه مادر های داغدار چی بگم .. وقتی یادم میاد در چند سال گذشته  چه بر سر بچه های کم سن و

الان اما خوش حالم

 این از اون شب هاییه که اینقدر فکر و حس دارم خوابم نمیبره  در تمام امروز تلاش کردیم با این مرد هم جهت باشیم که برنامه هامون درست  حفظ بشه . صبح دوستمون که اومد دیدنمون با وجود پیچیدگی هایی که با بچه اولی حس میکردیم تلاش کردیم  پیشمون احساس سنگینی نکنه و بعد ازظهر  مهمونی که رفتیم به بچه ها خوش بگذره  این وسطها یجا برگشت گفت حالا چی میشه من اصلا این شرکت بمونم و ما این شهر بمونیم و دیگه نریم  سویس . این حرفش برای من اون لحظه مثل یک رویاپردازی شیرین بود. اصلا فکر هم نکردم بهش  اما شب اومدم خوابیدم. نیم ساعت بدش از ریفلاکس معده پاشدم با اینکه چیز اشتباهی نخورده بودم. بعد  هر چی کردم خوابم نبرد .هر چی کردم خوابم نبرد.. خودم رو رها کردم و فهمیدم اون جمله اش .. که گفت بمونیم همین شهر .. تمام برنامه هایی که در یک سال و نیم گذشته چیدیم رو مثل  زمین لرزه به خطر انداخت.   از آینده خبر ندارم. نمیشه پیش بینی هم کرد دنیا به چه سمتی میره . اما میدونم که ما درباره مهاجرت به سویس جدی حرف زدیم . درباره اینجا نموندن مطمئن بودیم . اینقدر که هر کسی میپرسه خوب شما چطور ؟ ما میگفتیم ما این شهر برامون خیلی ب

شب قبل کار فول تایم ‌و مهد بچه ها

فردا روز بزرگیه اولی برای بار اول میره مهد کودک گروه بچه های بزرگتر و دومی برای روز اول کامل میمونه مهد و من فردا ۸ ساعت کار میکنم مضطربم میترسم امشب وقتی یک ساعت دراز کشیدم و خوابم نبرد زدم بیرون از تخت . بخودم گفتم اضطرابم یه حسه دیگه، بیا زندگی کنیمش لباسای بچه ها رو اماده کردم کفشاشونو داشتم حاضر میکردم که دیدم حشره دور یکی از کفشاس عجیب بود.، کفشه رو دراوردم و یک پاکت نیمه خورده ساندیس تو جاکفشی پیدا کردم، بعد دست زدم به کفش بعدی و خیس بود نگاه کردم، دیدم یک از کفشای پشمی روفرشی که مال زمستون مهد اولی بود خیسه، اوردمش بالا و وای پر از کرم های ریز بود حالم دگرگون شد دیدم اخیرا با جا کفشی بازی میکنن و توش اسباب بازی میزارن در میارن ولی اخه ساندیس.. بعدم چرا کفشه کرم گذاشت درموردش یکم خوندم نمیدونم همون کرمیه که ادم رو مبتلا میکنه یا نه ولی خیلی شبیه بود خیلی هرچی بیشتر درباره کرم روده خوندم بیشتر از ابعاد خطرناک بودن این انگل وحشت کردم. قدیما چطوری تو روستا دووم میاوردن واقعا کرمی که خوک میتونه منتقل کنه خطرناک ترین کرم هاست حتی در یک مورد تو امریکای جنوبی، دی ان‌ای سلولهای سرطانی ر

شناخت اضطراب

.  یک دری به روم باز شده در زندگی. اسمش رو میگذارم شناخت اضطراب  تجربه سخت دوتا بچه پشت هم و تغیرات هرمونی شدیدی که تجربه کردم و راه حل هایی که برای بهبودی جستم  موجب شده که بتونم اون لحظات روز که اضطراب رو تجربه میکنم بشناسم   اضطراب خیلی احساس سختیه خیلی  دوهفته است که کار  میکنم. تو این دوهفته سه بار اومدم آفیس   تو این سه روز از لحظه رسیدن تا لحظه ترک اضطراب شدیدی رو تجربه کردم . یه وقتایی نفسم بند میام و نمیتونم اصلا تمرکز کنم     برام خیلی جالبه که تو خونه عالی ام .  میتونم ساعت ها بدون نگرانی  و  با تمرکز کار کنم مینویسم که یادم بمونه بهش بپردازم 

بیادتم

این روزا و شبا هی یادتم   هی میخوام برات چند خط بنویسم جلوی خودمو میگیرم من خیلی بعد از اینکه رفتی دلتنگت شدم جات توی زندگی من خالیه کاش میشد با هم بریم یه چیز خوشمزه بخوریم و من برای تک تک دفعاتی که قدرت رو ندونستم از بودنت لذت ببرم. بهت عشق بدم و باهات زندگی کنم حس میکنم داشتن بچه دوم من یاد خودم و خواهرم میندازه.. و تو که یه مدت طولانی برام خواهر بودی راستش رو بگم من هرگز خواهر بزرگتر خوبی نبودم هرگز یاد نگرفتم کنار یکی یکم کوچیکتر از خودم قرار بگیرم و همون طوری که هست بپذیرمش و بهش عشق بورزم و الان که مادر دوتا دخترم جات تو زندگیم خالیه   ن عزیز بیادتم 

نیمه شب بعد از یک سالگی دومی

 بعد مدت ها خواستم دوباره عادت نوشتن رو برگردونم به روتینم  الان که دومی یکم بزرگ تر شده و کمی خوابیدنش منظم تره میتونم بیشتر فکر کنم. در طول روز حتا به ذهنم میرسه چند تا چیز بنویسم  ۱. یکی از سوییچ های ماشین گم شده. جان پرسید میدونی احتمالا کجاست؟ با اطمینان گفتم توی کیفم. و خب توی کیفم نیست  نمیدونم کجاست. ۲. خودم رو میبینم قبل و بعد از سفر ایران  واقعا حالم خیلی فرق کرد. ظرف انرژی ام پر شد. ازصبح تا شب  حوصله دارم. با بچه ها خوش حال ترم.بیشتر احساس عشق میکنم تو وجودم نسبت بهشون . سفر ایران سفر خوبی بود برای اولین بار سفر خوبی بود  هیچ کس رو ندیدم . هیچ کس از فامیل ها و دوستان . حتا کسانی که دلتنگشون بودم رو. نمیخاستم تنها شانس دیدن وارتباط برقرار کردن بچه ها با خواهرهام توسط ده ها دید و بازدید ربوده بشه. از آدم هایی که غیر از تعداد کمی شون بقیه رو فقط از سر وظیفه و اجبار و زور مامان میدیدم. بعضی هاشون رو به زحمت تحمل میکردم .  نرفتم شهر خودمون. خانواده اومدن و با هم رفتیم  خونه پدربزرگ دوستی. حیاتش خرگوش و گربه داشت گربه هاش میترسیدن از آدم. بعد از چند روز رفتیم شمال. دریا. ویلای دو