Skip to main content

الان اما خوش حالم

 این از اون شب هاییه که اینقدر فکر و حس دارم خوابم نمیبره 
در تمام امروز تلاش کردیم با این مرد هم جهت باشیم که برنامه هامون درست  حفظ بشه . صبح دوستمون که اومد دیدنمون با وجود پیچیدگی هایی که با بچه اولی حس میکردیم تلاش کردیم  پیشمون احساس سنگینی نکنه و بعد ازظهر  مهمونی که رفتیم به بچه ها خوش بگذره 
این وسطها یجا برگشت گفت حالا چی میشه من اصلا این شرکت بمونم و ما این شهر بمونیم و دیگه نریم  سویس . این حرفش برای من اون لحظه مثل یک رویاپردازی شیرین بود. اصلا فکر هم نکردم بهش 
اما شب اومدم خوابیدم. نیم ساعت بدش از ریفلاکس معده پاشدم با اینکه چیز اشتباهی نخورده بودم. بعد  هر چی کردم خوابم نبرد .هر چی کردم خوابم نبرد.. خودم رو رها کردم و فهمیدم اون جمله اش .. که گفت بمونیم همین شهر .. تمام برنامه هایی که در یک سال و نیم گذشته چیدیم رو مثل  زمین لرزه به خطر انداخت. 

 از آینده خبر ندارم. نمیشه پیش بینی هم کرد دنیا به چه سمتی میره . اما میدونم که ما درباره مهاجرت به سویس جدی حرف زدیم . درباره اینجا نموندن مطمئن بودیم . اینقدر که هر کسی میپرسه خوب شما چطور ؟ ما میگفتیم ما این شهر برامون خیلی بزرگه . اما آدم دهاتیم .. 

اما اضطراب شبانه و این حرفش منو انداخت به گشتن تو اینترنت. اگه اینجا بمونیم مدرسه بچه هاباید دوزبانه باشه. سر این مساله چندبار  با مشاورم حرف زدیم. سر ساختن احساس تعلق داشتن به جایی وقتی هردومون مهاجر هستیم .این روبهش شک ندارم که مدرسه اروپایی دوزبانه بهترین گزینه است برای بچه ها که احساس کنند با دنیای اطرافشون همگون هستن  

حالا امشب کرم افتاد به جانم که آیا این مدرسه کنارش میشه خونه حیاط دار پیدا کرد!! من باید برم حیاط  و خب نتایج تا جایی که درون شهر بود ناامید کننده بود. تنها گزینه مدرسه ابتدایی بیرون شهر بود که خوب نمیدونم بعد تموم شدن دوره ابتدایی چه میشه 

 من الان اینجا نشستم و مضطربم .  ترسیده و .غمگینم چون نمیدونم آینده چی میشه. 

این جور مواقع از مادری یاد گرفتم که چشم انداز کوتاه مدت رو ببینم . چند ماه آینده . هردوتا بچه میرند مهد. من کار میکنم. این مرد میره شرکت. زمستون در راهه و باید آماده مریض  شدن ها بود. همین برای من بسه 


دنیا که کوچیک میشه خیلی امنیت بیشتر میشه . بلاخره دو حالت داره یا میریم سویس یا میمونیم همین جا. یا این شهر میمونیم یا میریم یه شهر دیگه 

موندیم هم موندیم دیگه چه میشه کرد. 

شاید تونستیم یک خونه حیات دار پیدا کنیم کنار یک مدرسه دو زبانه. خدا رو چه دیدی 

من که ندیدم 


الان اما خوش حالم 

چقدر خوش حالم ژان دور کاری اش تمام شد. چه عالیه  که من میتونم دور کاری کنم. خوشم  که تا اینجا تونستم با رییسم ارتباط سازنده داشته باشم.اخ جانم  که مشاور شغلی خوب پیدا کردم .هورا که این دوره سخت مرخصی زایمان به اتمام رسید.

همین دو خط رو روزی ۴ بار بخونم برای تنظیم سلامت روانم کافیه 


شب بخیر 

امید وارم کم کم خوابم ببره 

Comments

Post a Comment

Popular posts from this blog

پنهان مشو از دلم هر کجایی

نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه ! امروز رفتم برای اولین بار تو مرکز شهر قدم زدم. هر چی تا حالا از اینجا نوشتم مال دانشگاه بود. دوست داشتم میتونستم یک فیلم بگیرم بزارم اینجا.. شاید این کار رو کردم ، این شهر یک جوریه که تو حس نمیکنی تازه یک هفته است رسیدی. انگار اینجا فک و فامیل داری. تازه میفهمم فضای آلمان چقد احساس تفکیک ملیتی به آدم میده. شاید زبونشونه و اینکه اکثریت بلوند هستند.. شاید هم واقعا این تو رفتار آدم ها باشه.. نمیدونم. امروز که تو خیابون راه میرفتم فکر میکردم که فیل یک نمونه از کل دنیاست. از چین و هند و خاور میانه و اروپا و افریقا آدم توش هست و این اقوام به نسبت تقریبا مساوی اینجا هستند. نمیگم کاملا مساوی. جمعیت سیاه پوست ها بیشتر از سفید هاست مثلا .. اما تو یه  گشت ۳ ساعته از شهر از همش به تعداد زیاد میبینی.. اینقد که حس میکنی خب منم یکی از این هام. اینجا به منم تعلق داره. اره حسی که هی دنبالش میگشتم تعلق بود. شاید به همین خاطره که آدم ها راحت به اینجا مهاجرت میکنند.

ققنوس

اول ماه تنمه و پر از ایده های تازه ام  هر ایده ای تو ذهن و احساسم پر از هیجان و جذابیته  انگار که هر فکر دری به روی دنیای ناشناخته و پر رمز و راز باز میکنه و هر جوانه تازه فکری در من شوق و شور حرکت و تجربه ایجاد میکنه . مثلا همین نقاشی. به نقاشی که فکر میکنم پراز ایده های تازه ام ایده های تازه و بکر که قبلا نبودن اما الان چند تا چند تا با هم میان  خودم رو مقابل یک عالم کار نکرده و پر اشتیاق میبینم  خودم رو مقابل چند تا بوم نقاشی تصور می کنم  تو ذهنم کلاس نقاشی میرم و پیشرفت میکنم  تو ذهنم با آدم ها راجه به نقاشی هاشون سر کلاس حرف میزنم  تو ذهنم کوه میکشم  چند تا کوه  پروژه کشیدن یک کوهستان تو فصل های مختلف. مخصوصا بهار با برف با آسمون خیلی ابی, اصلا لاجوردی .. مثل آبعلی همین هفته پیش کوه های آسمون ابری و برفی  رشته کوه های ستبر و تمیز  کلا میزنم تو کار طبیعت  بازم زن های زیبا میکشم تو ژست های مختلف  برای اتاق بچه های سوفیا کارتون میکشم  برای مادر جاناتان یک گل استوایی میکشم  احساسی که روز ها داشتم رو با یک طرح ساده تصویر میکنم  خواب هامو تصویر میکن

زندگی در بلاتکلیفی

صبح هایی که نمی نویسم کل روزش میرم رو دنده اتومات. اما روزایی که صبحش مینویسم آگاه تر و هشیارترم. حواسم هست امروز میخام چکار کنم. فرمون رو میگیرم دستم.  چی مینویسم ؟ یک سری سوال هست که بهشون جواب میدم. جواب هایی کوتاه و سریع و بدون فکر. سوالهایی درباره آگاهی و هشیاری, پذیرش خودم و شرایط, مسوولیت پذیری, زندگی هدفمند, خود ابرازی و راستی و درستی. اینها به روایت کتابی از ناتانیل برندن  ۶ ستون عزت  نفس هستن.  تو خود کتاب آخر هر فصلی پیشنهاد میکنه صبح ها زود قبل شروع کارای روزانه ۴ - ۵ تاجمله رو کامل کنیم.. به هر جمله مینیمم ۶ تا جواب باید بدیم ..  مثلا اگه امروز ۵ درصد آگاهی ام رو افزایش بدم..  اگه امروز ۵ درصد بیشتر شرایط / بدنم/ احساسم رو بپذیرم..  اگه امروز ۵ درصد بیشتر مسوولیت شادی ام رو به عهده بگیرم.. من سرم درد میکنه برای برنامه های شخصی. برای قرار مدار با خودم. بعد تموم کردن کتاب ۶ ستون عزت نفس ( نسخه صوتی اش دریوتیوب ) یک برنامه ۳۰ هفته ای  از تو سایت آقای برندن پیدا کردم (  اینجا ) و نوشتن های صبحگاهی رو شروع  کردم. اوایل سخت بود که این ۱۰ دیقه رو سر صبح به رو