Skip to main content

Posts

Showing posts from September, 2011

در ستایش شادمانی

نوریا و نیشا دوستای اینجام اگه یک روزی نیان .من نبودنشون رو حس میکنم. برای من مثل هم کلاسی میمونن  .. نوریا یک دخترک بالغه که به دنبال شادی میره . اتفاق ها به ندرت ناراحتش میکنند. یک جورشعف تو وجودش داره . منو یاد فرزانه مندازه. یک فرزانه کاملا علمی و بسیار با تجربه. بعد ۲ سال ارشد و ۵ سال دکتری الان دوره پست دکتریه و سنش علمیش به دیدن انواع آدم ها قد میده .. صبر و شعورخاصی در این داره که از پس ماجرا های بین هم کار ها بر بیاد.  میبینی .. در این روزگار تنهایی .. همچین آدمی دورو برمه .. روزی ۲ بار لیوان به دست میاد دم در با چشمای خسته میگه  چایی میخام میای ؟.. منم میگم به جهنم این همه کار دارم .. بریم چایی .. ضمن چایی هم از خاطره ها و اتفاق هایی تعریف میکنه که هیجان یا خنده داره. نیشا یک خانوم آرومه که وقتی ازش بپرسی جواب میده. اسماشون منو یاد کارتون هایی میندازه که سنجاب توشه داره  هیه .. اسمای دوستام رو میگم ..اگه اینجا بمونم میتونم زندگی کاریمو رو این روابط بسازم ..میتونم رو دوست تر شدن حساب کنم. همین الان خونه هر دوشون رفتم و مهمون سفره شون شدم. این یعنی خیلی :) اینا رو که

در پذیرش اندوه و تنهایی

از فیس بوک اومدم بیرون. زمان و انرژی زیادی ازم میگرفت.علاوه بر اون اتفاق هایی افتاد که دوستشون نداشتم .. زشت بود کلا صورت ماجرا. حق دارم برای خودم آرامش بخواهم . حق دارم که نذارم دیگران اذیتم کنند. یک کم منصفانه نبود .. اما از ظهر که اکانتم رو بستم احساس میکنم تنهایی مزمنی از سوراخ کامپیوترم اومده بیرون .. فیس بوک ..  آلبومی که هر روزآدم های دور و نزدیک رو توش ورق میزدم و از آخرین نشانه های حیاتی شون مطلع می شدم . یک آلبوم  پویا از آدم هایی که دوستشون داشتم، بهشون حسی نداشتم یا ازشون خوشم نمیومد .  بسته شدن این آلبوم یعنی تموم شدن رابطه های هر روزه خوشگل مجازی  تموم شدن .اخباری که همه با به اشتراک گذاشتنشون باس میشدند صفحه اصلی پر از یک خبر بشه .. هیچ کی هم نمیگفت بابا دیگه همه میدونند .. من چرا اشتراک کنم.  انگار مردم برای خودشون یک آرشیو احساسی خبری میسازن . شاید منم باید اون ها رو برای سمانه به اشتراک میگذاشتم. نمیدونم  احساس میکنم آدم ها  رو از دست دادم .. روزی ۱۷ بار درشو باز میکردم الکی نگاش میکردم. سبز بودن چراغ پسره شادم میکرد. گشتن تو فیس بوک برای من حفظ احساس "بودن"

قصه ی ما به سر رسید

بابا بزرگ پیر خونه روجا و میم  مرد  :((((( غصه دارم آدم پیر که میمیره جاش تو خونه برا همیشه خالی میشه آخه پیر ها مثل بچه ها بی گناه ان پیر ها آرومند ..کندند ..آدم بهشون دل میبنده ..کارای خنده دار میکنند.. مهربونند .. (البته نه همشون) وقتی هستند آدم ممکنه  از پیری ویک دندگی و اینکه زندگی  رو کند و پر از دارو و دکتر میکنند..شکایت کنه .. از اینکه زندگی رو به شیوه خودشون تغیر میدند.. دست و پا ی آدم رو برای سفر و مهمونی و همه چی میبندند..از اینکه زیاد حرف میزنند .. یا خاطره میگند.. یا حرف گوش نمیدند ..  آدم ممکنه گاهی بگه اوووف دوباره آقا جون/مامانی  شروع کرد .... اما وقتی یک هو تموم میشند... یک جا تو قلب آدم خالی میشه .. همیشه خالی میمونه.. دل ادم تنگ میشه .. تنگ میمونه .. آدم دلش که تنگ شه گریه اش میگیره.. میخاد یک هفته باشه .. میخاد ۳ سال ... :((

بعضی روزهای زندگیم

دیر وقته  بعضی روزهای زندگیم پر حرف و بیتابم. هی میخام از خودم بگم. مثل امروز .. بعضی روزهای زندگیم یک درس بزرگ میگیرم ولی نمیدونم چطور انجامش بدم! این جهانی که من میبینم یاد گرفتنش تمومی نداره .. این جهانی که منم.. امروز فهمیدم خودم  یک چیزی در درونش داره که اتفاقا بائس آزار دیگران میشه و میدونید  که چقدر من به فکر دیگرانم ،  امروز دریافتم که فقط یک هفته وقت دارم یک سمینار آماده کنم در حالی که خیلی کار نکرده دارم و تا الان اصلا به روی خودم نمیآوردم  خیلی خسته ام اما نمیخام بخوابم کلی کار در این جهان هست اصلا چرا آدمیزاد باید بخابه در حالی که میتونه سریال نگاه کنه یا برای همیشه در اینترنت بچرخه ؟ اصلا نمیخام دیشب خواب دیدم که وبلاگم مشهور شده و بالای صد نفر در گودر به پستش لایک زدن ! بعد من خیلی ناراحت بودم .. حس میکردم دیگه حریم خصوصی ندارم خیلی حس بدی بود. اصلا حرفی برای گفتن نداشتم دیگه ..از گوگل بهم یک گلدون گل جایزه دادن بدش !!! بعد خواب یک زنی رو دیدم که از بچه های کوچیکش برای تبادل مواد مخدر سوء استفاده میکرد یک پلیس مرد اون زنه رو دستگیر کرد. زنه قسم میخورد که اون کار ها رو برا

before sunset

این رو برای تو مینویسم ..دلم برات مثل چی تنگ شده  دیشب خوابتو دیدم . خواب دیدم  بهم بی اعتنایی... میبینمت .. می دو ام بغلت میکنم.. میبوسمت ..اما سردی .. بی محلی ..با هم میریم سفر.بهت تبریک میگم که ویزات اومد .. ازت میپرسم .. برام تعریف کن.. کی رفتی.. از شهر.. دانشگاه.. زندگیت میخام بدونم.. بارسلونا همون قد که میگند قشنگه..حالت چطوره.. دوست پیدا کردی؟ خوبی؟ آدم های زندگیت کیان ؟ شادی ؟ بگو برام.. بی تابم که بدونم ازت ..  جواب هات همه یک کلمه ایه .. آرزو میکنم کاش باهم دوست بودی.. کاش حرف میزدیم.  صبح بیدار که شدم دلم خواست بهت زنگ بزنم.. دلم خواست صدات رو بشنوم دخترک ..  بهت بگم اون دفه که اومدی اروپا از سر بدجنسی ام نبود که خبرت رو نگرفتم. واقعن فکر میکردم خودت بهم میگی کی داری میای.. میدونم سرت شلوغ بود.. زندگی من هم خیلی در هم بود.. حساب خیلی چیزا از دستم در رفته بود..   میدونم فکر میکنی اینقد بدجنسم که نشستم با خودم حسودی کردم و وقتی تو سفر بودی خبرت رو نگرفتم.. نمیدونی ولی.. چقد دلم میخواست ببینمت..از ته قلب خوش حال بودم که اینقد کارت خوب بوده که دارین میرین اونجا ارائه کنین.. بهت

Circumstance I

فیلم شرایط رو ببینید مهم نیست چقدر احمقانه و ضعیفه  بعضی قسمتهاش فیلم تا حدی خوب به یاد من آورد که تجاوز خیابونی و تحقیر زن ها وقتی توی ایران هستی اینقدر عادیه که نمیبینیش و وقتی از ایران خارج میشی و به حقوق اولیه انسانی عادت میکنی دیدن همون اتفاق های عادی تا چند روز تورو شکنجه میکنه به خاطر این اتفاق ها و نا برابری ها و تحقیر ها و آزار های جنسی دچار خشم پنهان هستم چرا که هیچ وقت این خشم خودش رو نشون نداده و من میترسم از حجم انفجاری که میدونم اتفاق می افته

میان ماندن ورفتن حکایتی کردیم*

امشب از اون شب‌های زندگیمه که کند میگذره همه دقایقش. اینجا دارم دوست پیدا می‌کنم. با نیشا و نوریا حسابی‌ اخت شدم. یعنی‌ میتونیم بشینیم باهاشون ساعت‌ها غیبت کنیم یه جوری که انگار ۴ ساله هر روز این کار رو کردیم. عاشق غیبت کردن شدم! یعنی‌ کافیه یکی‌ رد شه .. سریع میگیم گاسیپ تایم. راضیم! بیشتر حرف هامون راجع به یه دختریه که خیلی‌ اعتماد به نفس داره و یکم گندِ دماغه و خودش رو از همه نزدیکتر می‌دونه به استاد.. بقیه غیبت هامون هم راجع به آدم‌های لب و روابطشونه. بهشون میگفتم کمتر از ۲ ماه دیگه میرم یهو هردوشون شروع کردند به اصرار که نرو. نرو. عقب بنداز بلیتت رو.. یه حالت مهربونی تو چشماشون بود.. دلم گرفت از رفتنم. اون لحظه حس کردم کسانی رو دارم اینجا که دوست دارند من بمونم و این رو از صمیم قلب میگند. دیدم تو چشمهاشون. از طرفی می‌خوام برم. می‌خوام می‌خوام. می‌خوام. این آستانه تحمل منه. پوستم دیگه داره ترک میخوره اینجا.. از یک غمی که بی‌ دوستی نیست.. از هوای اینجاست.. شاید از سرگردانیه منه.. شاید روحم ظرفیت سفر نداره دیگه.. می‌خوام یک جا بمونم دیگه هیچ جا نرم.. این حجم تغییر ۳-۴ سا

مردان پر تلاش آفتاب سوخته

 این برادران کارگر اینجا، اینایی‌ که رو ساختمون کار می‌کنن.. همشون انگار از تو بدن سازی امدن. یه لباسای نصفه نیمه یی هم میپوشند و عضله‌‌ها رو میندازند بیرون و طبعا در اثر کار زیر آفتاب پوستشون هم میسوزه.  قیافه‌های اکسرشون  تو مایع‌های ستاره‌های هالیووده.  بلوند و میان سال و هات..مثال برادرمون جورج کولونی. همیشه سوال من اینه که این عزیزان چرا کار سختِ ساختمانی می‌کنند؟چرا نمیرند در فیلم‌های بیشرفی بازی نمیکنند؟؟ هی‌ هر روز ما از جلو چند تا ساختمون نیمه کاره رد میشیم تو دانشگاه..هی‌ یادمون میفته این رو اشاره کنیم اینجا.. از وقتی‌ دانشگاه باز شده یک چند صد تا دختر خوشگل خوش هیکل به سان مدل ریختند تو دانشگاه.. همشون زیبا.. همشون خوش بو.. همشون پیرهن‌های رنگی و کوتاه با صندل‌های قرتی میپوشند و گردنبند‌های بلند میندازند و موهای بلندشن رو رها میکنند در باد. هیچ رحمی هم به حال دلم کارگر‌های سختمانی خسته خوش تیپ آفتاب سوخته نمیکنند. رحمی به حال دل‌ هیچ کسی‌ نمیکنند کلا.. شوخ و شیطون رد میشدن و چشم‌ها رو تنشون میمونه.. شب که میرسند خونه باید چشمارو از رو لباسا بتکونند تا بریزه.. بد

کدومو باور کنه؟

دخترک چشمانش رو از آدم‌ها گرفت و به سینه باباش فشار داد. بغل بابا بزرگ بود و سفت بود امن. هیچ کس جرات نداشت بهش صدمه یی بزنه تو اون بغل.. چرا پس هر شب خواب میدید که گم شده تو تاریکی‌ غروب و یک مرد غریبه مچ دستشو میگیره و ترسناک میخنده  و هر چی‌ جیغ میزنه نه‌ مامان و نه‌ بابا نیستند که پیداش کنند؟ چرا بهش می‌‌گند که ما خیلی‌ دوستت داریم ولی تو کابوس‌ها تنهاش می‌‌زارند؟

دوران نقاهتِ پس از اخر هفته گذشته که خیلی‌ افتضاح بود

بخش ۱- چس ناله ها: حذف شد. بخش ۲. تصمیمات: اما حالا تا اینجا هستم..کلی‌ کار دارم با خودم. یک عالمه برنامه دارم تو این کله ام. تصمیم گرفتم تا پایان این مدت ۶ ماهه تلکیفم رو با زندگیم و اینکه می‌خوام چه کارایی‌ کنم روشن کنم. حد عقل یک چند تا کار گنده رو برنامه ریزی کنم. وقتی‌ برگردم تو شادی زندگی‌ با پسره و هیاهوی زندگی‌ اونجا غرق میشم.. این یک فرصته که از دور به زندگی‌ اونجا نگاه کنم و ببینم می‌خوام با آینده‌ای که جدی جدی داره میاد چی‌ کار کنم. این ۴ ماه اینقد سریع گذشت که با خودم فکر کردم اوه... باقیش هم همینجوری سریع می‌گذره.. منظورم از چه کارایی تو زندگی‌ فقط شغل نیست.. کارای کوچیک و بزرگ. کاری مهم خط‌کشیِ اصلی‌ زندگی‌.. که آدم هر چند سال یک بار باید از نو نگاه کنه ببینه آیا همون جا که می‌خواست است یا نه.. بعد می‌خواد کجا بره یا باشه.. بخش ۳ مشاهدات : (بی‌ ارتباط) یک سیستم خوبی‌ که اینجا دیدم اینه که تابستون ها، معلم‌های علوم دبیرستان، میان در یک آزمایشگاه که تحقیقات مدرن میکنه ۲ ماه میمونن، و هر هفته یاد میگیرن که موضوعات به روز تحقیق در اون آزمایشگاه، در گروه‌های مختلف

پرفسور دیشر

استاد اینجا اقاییه که جوون به نظر میرسه یه چیزی حدود ۴۰-۴۵ ساله، اما فکر می‌کنم قیافش جوون تر از سنشه، حالا بگیم ۴۸ ساله.. استاد اینجام ۵ تا بچه داره که با چیزی که ما از زندگی‌ مدرن شنیدیم در تضاد ه. آدم‌های مدرن بچه‌هاشون تعداد شون کمه. روایتی است که میگه این استاد ممکنه کاتولیک باشه و برا همین بچه زیاد داره. اما فقط همین نیست، استاد اینقد بچه دوست داره که وقتی‌ تو خیابون باهاش راه میری به بچه‌های مردم هم توجه میکنه.. یا یهو با مردم راجع به بچه اشون حرف میزنه. اخر هفته گذشته رفته بود یک سمینار تو کالیفرنیا. نوریا هم کارم هم باهاش رفته بود. نوریا تعریف میکرد استاد ناخن‌های یک دستش رو صورتی لاک زده بود.. چون داشت با دختر کوچیکش بازی میکرد و دخترک براش رنگ کرده بود. بد دیگه یادش میره پاک کنه. میدونم انقد غرق کارشه که شاید ندیده دیگه ناخن هاشو..شاید هم براش اهمیت ندشته.. صبح‌ها خیلی‌ زود میاد.. و عصر‌ها زود میره.. چون بیا برای خانواده اش وقت بذاره و بچه‌ها رو از مدرسه بگیره..مردم اینجا میگن شخصیتش تو خونه با اینی‌ که تو دانشگاه است خیلی‌ فرق داره.. من میمیرم که ببینم تو خونه با ب

رهایی

خوابم میاد، نیمه شبه‌‌ و من هنوز بیدارم. امروز در سکوت گذشت طاقت ندارم باهم قهر کنه. طاقت ندارم وقتی‌ خداحافظی می‌کنیم برام دو نقطه ستاره نفرسته طاقت ندارم به خاطر کاری که کردم بام دیگه مثل همیشه نباشه.. من بلد نیستم قاطع باشم. هیچ وقت یاد نگرفتم. و این دفعه تو زندگیم می‌خوام یاد بگیرم. دعوایی که باید ۴ سال پیش با شین میکردم رو این اخر هفته کردم. همه داد‌هایی‌ که حقم بود بزنم سرش رو زدم. همه حرف‌هایی‌ که تو دلم مونده بود و همیشه ملاحظه اینکه دوستمه رو کرده بودم. ملاحظه ناراحت نکردنش رو... مهم نیست چقد از حرف هام درست بود.. مهم نیس اصلا حق با من بود یا نه‌.. ولی باید میگفتم که حالم از فداکاری هاش به هم میخوره .. فداکاری هاش .. اه .. میدونی‌، رابطه‌ها با هم فرق دارند  با خیلی‌‌هاشون تکلیفت روشنه ، میگی‌ فلانی دوست پسر/ دختر من بود. یا هست .. اما بعضی‌ آدم‌ها این وسط اند. نه‌ دوست پسرت میشند نه‌ دوست معمولیت. این آدم وسط زندگی‌ من بود...یک عالمه عصبانیت رو به خاطر نرنجوندنش تو خودت انبار کرده بودم.. یک عالمه احساس دین بهش میکردم.. یک عالمه وقت نخواستم و حوصله دوستی شو نداشتم و هی‌ به

روح آرام

:)  پیرهن سبز وگلی  بر تن  گردنبندی از الماس سبز برگردن   قابی از تصویر بوسیدنمان دریک دست  نامه اش دردست دیگر را  چند بار خواندم *  گزارش های نیمه کاره ی به تعویق افتاده ی بخشیده شده امروز  خواب خوش بدون سایه های ترسناک  دیشب   ( دراتاق خانه تازه ام  که دیوار های صورتی وسفید دارد   درآرامش هم خانه ای داشتن   دوباره شب ها آرام میخوابم )  پیوست۱ : *هدیه تولدم ازطرف پسره رسید :)  پیوست ۲  : درادامه برنامه سفر، این آخر هفته دوست قدیمی، شاهین کاوه را ملاقات میکنیم تا انتهای این برنامه با ما باشید.