خوابم میاد، نیمه شبه و من هنوز بیدارم. امروز در سکوت گذشت
طاقت ندارم باهم قهر کنه. طاقت ندارم وقتی خداحافظی میکنیم برام دو نقطه ستاره نفرسته
طاقت ندارم به خاطر کاری که کردم بام دیگه مثل همیشه نباشه..
من بلد نیستم قاطع باشم. هیچ وقت یاد نگرفتم. و این دفعه تو زندگیم میخوام یاد بگیرم.
دعوایی که باید ۴ سال پیش با شین میکردم رو این اخر هفته کردم. همه دادهایی که حقم بود بزنم سرش رو زدم. همه حرفهایی که تو دلم مونده بود و همیشه ملاحظه اینکه دوستمه رو کرده بودم. ملاحظه ناراحت نکردنش رو... مهم نیست چقد از حرف هام درست بود.. مهم نیس اصلا حق با من بود یا نه.. ولی باید میگفتم که حالم از فداکاری هاش به هم میخوره .. فداکاری هاش .. اه ..
میدونی، رابطهها با هم فرق دارند با خیلیهاشون تکلیفت روشنه ، میگی فلانی دوست پسر/ دختر من بود. یا هست .. اما بعضی آدمها این وسط اند. نه دوست پسرت میشند نه دوست معمولیت.
این آدم وسط زندگی من بود...یک عالمه عصبانیت رو به خاطر نرنجوندنش تو خودت انبار کرده بودم.. یک عالمه احساس دین بهش میکردم.. یک عالمه وقت نخواستم و حوصله دوستی شو نداشتم و هی به خودم گفتم من باید باهاش دوست بمونم.. چون اون اگه دوستاش رو از دست بده عذاب میکشه. هی خودم رو فشار دادم.. هی حالم به هم خورد و به روی خودم نیاوردم.. من اصلا آدم مخالفت کردن و دعوا نیستم.. نبودم..
من هیچ وقت آدم قاطعی نبودم. مخصوصا در رابطه با مرد ها.. همیشه یک بند نازکی از رابطه هام نگه میداشتم .. واسه چی.. نمیدونم شاید واسه اینکه دلم میخواست آدمها رو از دست ندم.. دلم میخواست یادگاری جمع کنم از آدمهای زندگیم..اما با تمام وجود فهمیدم چیزی که تموم شده یعنی برای همیشه تموم شده، نگه داشتن یک رشته باریک از اون رابطه مثل نگه داشتن یک تیکه از بدن یک موجود مرده میمونه، دیر یا زود به گند میافته و زندگیت رو گند بر میداره.. حالا هر چی بهش عطر و خوش بو کننده بزنی، هر چی بهش رنگ دوستی معمولی بزنی..
هر بار که باهاش حرف میزدم نقشم این بود که ضعیف باشم و اون تاییدم کنه چون این آدم منو در ضعیفترین روزهای زندگیم دیده، در پستترین و بدترین احساسات..بعد هی نمیتونستم خودم باشم.اصلا این حق آدمه که نخواد از تصویر روزهای گند گذشته واسه خودش تابلو بسازه بزاره رو دیوار. دوستی با اون برای من یعنی زل زدن به اون تابلو..شاید آدمهای دیگه متمدنانه با هم دوست بمونند اما من نمیتونم..
اینجای زندگیم فکر میکنم بی معنیه آدم به خاطر یکی دیگه یه محبتی بکنه در حالی که خودش نیازمنه همون محبته..بد فکر کنه من چقدر فداکارم. من چقدر از خود گذشته ام.. عی
نگران این نیستم که آیا عادلانه قضاوت کردم یا نه. فقط از احساساتم دفاع کردم. از نظراتم. از چیزی که هیچ وقت نتونسته بودم به دست بیارم.
این اولین دعوای بزرگ جدی با صدای بلند زندگی من بود که خشم و عصبانیتم رو تا تونستم ریختم بیرون.. و فکر نکنین اون نشست نگاهم کرد.. اون هم همون جور دعوا کرد.
اینجا، امروز، مردهای گذشته من تمام شدند. همشون تمام شدند. ه به خاطر اینکه آدمهای خوب یا بدی بودند. به این خاطر که من تصمیم گرفتم که گذشتهام رو تمام کنم. که دیگه بندی از احساسات قبلیم بهم وصل نباشه .. که مدام در احساس گناه نسبت به مرد کنونی زندگیم نباشم. مجبور نشم حقایق رو تغییر بدم وقتی براش حرف میزنم. مجبور نباشم هر لحظه ببینم که آدم قاطعی نیستم.
راضیم از خودم.
پیوست. کاش فقط اون شادی صداش برگرده.. میگه همه چی خوبه.. اما میدونم ته دلش ازم دور شده .. میدونم فاصله گرفته..
:*
پیوست ۲. نمیدونم چرا این اخر هفته این همه یاد دختره بودم.. یاد اون باری که با هم با قطار رفتیم شمال.. تو راه اون همه حرف زدیم خندیدیم به اون سربازه که با دهن باز خوابیده بود.. برا ساندویچ خوشمزه یی که آماده کرده بود..
برای صدای دوستام .. برای لمس پوست دستای نرمشون.. برای محبّت نگاه شون دلم تنگه.
No comments:
Post a Comment