امشب از اون شبهای زندگیمه که کند میگذره همه دقایقش.
اینجا دارم دوست پیدا میکنم. با نیشا و نوریا حسابی اخت شدم. یعنی میتونیم بشینیم باهاشون ساعتها غیبت کنیم یه جوری که انگار ۴ ساله هر روز این کار رو کردیم. عاشق غیبت کردن شدم! یعنی کافیه یکی رد شه .. سریع میگیم گاسیپ تایم. راضیم! بیشتر حرف هامون راجع به یه دختریه که خیلی اعتماد به نفس داره و یکم گندِ دماغه و خودش رو از همه نزدیکتر میدونه به استاد.. بقیه غیبت هامون هم راجع به آدمهای لب و روابطشونه.
بهشون میگفتم کمتر از ۲ ماه دیگه میرم یهو هردوشون شروع کردند به اصرار که نرو. نرو. عقب بنداز بلیتت رو.. یه حالت مهربونی تو چشماشون بود.. دلم گرفت از رفتنم. اون لحظه حس کردم کسانی رو دارم اینجا که دوست دارند من بمونم و این رو از صمیم قلب میگند. دیدم تو چشمهاشون.
از طرفی میخوام برم. میخوام میخوام. میخوام. این آستانه تحمل منه. پوستم دیگه داره ترک میخوره اینجا.. از یک غمی که بی دوستی نیست.. از هوای اینجاست.. شاید از سرگردانیه منه.. شاید روحم ظرفیت سفر نداره دیگه.. میخوام یک جا بمونم دیگه هیچ جا نرم.. این حجم تغییر ۳-۴ سال گذشته خیلیه برای پیرزن درون من.. مخصوصاً دو سال اخیر.. شماره آدمهای مختلفی که باهاشون تو خوابگاهها و خونهها زندگی کردم. شمار اتاقها و خونههایی که عوض کردم.. شمار خیلی چیزای زندگیم از دستم در رفته..
دلم میخواد اون لحظه برسه که خسته میرسم فرودگاه. چشمام رو میبندم و میبوسمش...یک سکوتی بر جهان حاکم میشه..دلم اون سکوت رو..
*عنوان از شاملو ..
No comments:
Post a Comment