Skip to main content

Posts

Showing posts from October, 2012

چه بی هوا من خودم شدم

۱-  دیشب خواب دیدم که بچه دارم. بچه خودم بود. گفته بودم همیشه خواب بچه های مردم رو میدیدم ؟  ۲- تایپ بدنه اصلی پایان نامه ام تمام شده . حالا باید بشینم ۲ جور ویرایش اش کنم مفهومی و تایپی .  یک جوری راضی ام ازش،   اما راستیتش فکر میکنم کار سختی بود .  وقتی میومدم شروع کنم دکترا رو به تنها چیزی که فکر نکرده بودم سختی اش بود . وقتی پایان نامه ام رو ورق میزدم فکر کردم چرا من باید این کار به این سختی رو میکردم تو زندگی..  مردن بابا بزرگ ترین درسی بود که تا امروز تو زندگیم گرفتم . قدرو ارزش زندگی و آدم ها و چیز ها و کار ها کلا دیگه مثل قبل نیست. دیگه واقعا لازم نیست آدم کار های خیلی سختی بکنه تا از خودش راضی باشه به عنوان یک انسان . اونقدر زندگی معناش متفاوت شد.. من مثل قبل دیگه از خودم انتظارات بزرگ ندارم .  واقعا میگم . وقتی گذشته  خودم رو نگاه میکنم . وقتی میبینم  چه موجود بلند پروازی بودم و الان توقع ام چه آرام شده . نه اینکه ناراضی باشم از راهی که اومدم نه .. حتا یک لحظه .. الان دیگه راه سخت ترین رو انتخاب نمیکنم.. راه سخت با نام بلند .. ۳- گاهی دل تنگ ، گاهی آرام . فقط همین امروز رو طی

یک کتاب خونه با سقف کوتاه که امن بود

خانه هایی که سقف کوتاه دارند حال من رو خوب میکنند .  یک کتاب خونه نزدیک خونه من هست که یک طبقه است و فقط یک کتاب خونه  است. انتظار دیگه این از این مکان نمیره، سقف آرام کوتاهی که تو دلش کلی کتاب جا داده و آدم میتونه عصر ۵ شنبه ای که توان تا یک شهر دیگه سفر کردن رو برای رفتن به سر کار نداره بیاد اینجا. اونقدر هم دل ربا هست که آدم هوس عکاسی از درخت کوچک وسطش بهش دست بده. من از اینجا ۲ تا خاطره دارم یکیش خوب که مربوط به دفعه قبل میشه که با یک آدم خوب  حرف زدم و یکیش بد که استادم به خاطر بد بودن گزارشم یک داد زد سرم تو ایمیلش . تازه یک حیاط داره وسط ساختمون با گل و درخت پاییز..  نشسته سر جام یک چند تا عکس گرفتم. تنبلیم میومد جام رو تکون بدم و البته که مثل همیشه از آدم هایی که اینجا نشسته اند خجالت میکشم ..  خوشی من در این مکان زیاد طول نکشید منشی گروهمون تلفن زد بهم و گفت رییس بزرگ میخواد باهات تلفنی حرف بزنه. وقتی وصل کرد تلفن رو ، استاد قبل هر چیز بهم گفت باز تو قایم کردی خودت رو. بعد با محبت گفت تا ۲ هفته دیگه تزت رو بده به من و تا ۲ ماه دیگه دفاع کن لطفا. هیچ آلترناتیوی هم نداریم .   من

خیال خواب

یک حالت تازه ای برام اتفاق افتاده .  چند شبه خوابم نمیبره. یعنی  خسته ام اما یک اضطرابی دارم که تا میام برم تو تخت انگار همه اتفاق های مهم جهان در اینترنت شروع  به افتادن میکنند و من باید این کامپیوتر رو روشن بزارم کنارم . بعد هر بار که از شدت بیخوابی بی جان میشم و میام که بمیرم یک صدایی در درون من شروع به حرف زدن میکنه و میگه نه نه نه نخواب ، ببین اونجا رو تو اینترنت.. نخواب دیگه ..  خیلی حالت رنجوری دارم. احساس علیل  شدن میکنم . یعنی از دست اون صدای ته ذهنم به حالت عجز در اومدم .  آخرش دیگه امروز صبح قبل خوابیدن نشستم و نوشتم.. آدم نباید از خودش فرار کنه، من از خودم فرار می کنم اخیرا ها .. خیال خواب خوب روزهای تند و بدو بدو ی دو ماه پیش رو دارم ... حس  جان نش رو دارم در  فیلم ذهن زیبا که  با  حقیقت خیالی بودن آدم هایی که باهاشون حرف میزد مواجه شد. دقیقا همون . 

صبح 4 shnbeh

صبح که میومدم داشتم فکر میکردم که خیلی وقته ننوشتم. امروز هیچ کاری ندارم. یعنی کار همیشه در زندگی هست اما لزوما حوصله نیست. حالا باید یک برنامه هکی برای خودم بریزم. شاید بعد از ناهار..  تنبلی ام امروز . شاید که تقصیر هوا باشه که ابری و بارونیه . شاید  تقصیر استادم باشه که دیگه از دیروز بهم کارجدیدی نداده و من انقدر خود انگیخته نیستم که بدون فرمان اون بشینم و فصل آخر پایان نامه ام رو بنویسم. خودش گف دیگه ننویس تا بهت بگم. حالا منم نمینویسم . خدا تنبلم .. انگار گناه میشه حداقل بشینم ببینم چی هست اون محتویات احتمالی فصل اول . حالا البته سی وی ام هست که دارم آماده اش میکنم. یک کار سخت جهان سی وی نوشتنه ، اصلا  من انگار که همش دارم سختی میکشم وقتی میشینم سر سی وی ام نمیدونم چرا .  کار دیگه زبانه . تمرین های نمام نشدنی زبان . اه ..  این بود احساس امروز صبح من. اصلا اینها کارهای جذابی نیستند برای یک جوان. کاش همه آدم های دنیا فارسی حرف میزدن . اونوقت این مشکلات من یک دهم میشد. یعنی غر  دارم ها :) جدی نگیرین .