۱- گیس طلا ی عزیز وبلاگیه که سال ها ناشناس دنبالش کردم. در شب های تاریک با خوندن پست های کوتاه و طنازش لبخند زدم و یا اتفاق های دو قلوهاشون رو به زور برا ژان توضیح دادم. آرزو دارم با گیس طلا از نزدیک آشنا بشم و بگم خیلی خوبی . خیلی . بگم که سفر رفتن هاش برای من پر از حسودی بود تا اینکه خودم آدم سفر شدم. بگم که نگاهش به نوشتن و زندگی به نظرم همیشه خیلی بالغ بوده . بگم که سلام . چند روز پیش یک پست خوب با این عنوان منتشر کرد. پس حالا كه اينطوره حالشو ببريم از همين يك ذره كه هستيم و من با خوندن این پست احساس امنی از به انتها رسیدن زمین بهم دست داد. ۲- اینگلا شیرینی های کریسمس پخت و برای ما آورد. بهش گفتم دفعه دیگه کی میپزی ؟ بهم بگو بیام و ازت یاد بگیرم . خندید و بعد یکم مکث کرد. چشماش یکم حالتش تغیر کرد, احساس کردم مطمئن نیست از حرفی که میگه.. و گفت سال دیگه کریسمس .. انگار " اگه سال دیگه هنوز باشم . اگه سفر نرفته باشم . " و من حس کردم که برگشتنی درکار نیست . اینگلا آروم و امن بود . من نه ترس حس کردم و نه فرار. انگار دقیقا و فقط ماجرا یک سفره . چند رو
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-