از اون عید هاست که عید شده ولی قلب من هنوز تو سال گذشته دنبال گمشده هاش میگرده. عید شده ولی من اصلا آماده نیستم. هفت سن نخریدم. چیزی نچیدم. یک دونه سیب از شرکت بردشتم بیارم خونه, با سیر و سرکه و سکه که خونه هست .. شمردم ببینم چند تا سین میمونه .. سبزه و سنبل و سماغ کم هست. میدونم وقتی این چیزا رو بزارم کنار هم برای گربه ها هم سال نو میشه. میتونم تصور کنم سبزه براشون حکم بهشت داره. شاید اصلا برم سبزه مخصوص گربه بگیرم. غمگین ام که سال جدید شده و من هنوز تکلیفم با خود قدیمی ام روشن نیست. که برای برنامه سال نو چیز تازه ای ندارم غیر از اینکه بنویسم: خداحافظی از مادر شدن که برنامه زندگی که برای خودم چیدم با اون چیزی که طبیعت برای من چید جور در نیومد و من چاره ای ندارم جز اینکه تسلیم تصمیم طبیعت بشم. که چقدر سختمه به خود قبلی ام بگم خداحافظ و از نقشی که سال ها یواشکی براش تمرین کردم جدا بشم و خودم , مسیرم و برنامه زندگی ام رو برای بار اول بدون داشتن بچه تصور کنم. نقش های دیگه هستن اما این یکی شون قرار نیست پر بشه. غمگینم . هر چند ساعت یکبار همه این رو از نو مرو
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-