Skip to main content

Posts

Showing posts from July, 2018

ای درد تواَم درمان، در بستر ناکامی

عکس از دریاچه وَن زی - برلین    گیس - نامجو  یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم خود را چو فرو ریزم با خاک در آمیزم و گرنه من همان خاکم که هستم یک روز سر زلف بلُندَت چینم، بهر دل مسکینم، اینم جگرم، اینم، اینم یک روزکه باشم مست، لایعقل و تُرد و سسست، یک روز ارس گردم، اطراف تو را گردم کشتی شوم جاری، از خاک بر آرم تو، بر آب نشانم تو، دور از همه بیزاری... دریای خزر گردم (هِی)، خواهی تو اگر جونم محصول هنر گردم، خواهی تو اگر جونم یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم، پانصد سر سر در گم... ای وای، ای وای، ای وای... حبل المتین گیست، جمعا به تو آویزیم لاتفرقوا واعتصمو، لاتفرقوا واعتصمو، لاتفرقوا واعتصمو... واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو، جمیعا و لا تفرقو واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو، جمیعا و لا تفرقو واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو... واعتصمو بحبل الله واعتصمو بحبل الله واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو... یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم... یک روز دو چشمم خیس یک روز دلم چون گیس آشفته و ریساریس بردار دگر بردار بردار به دارم زن از ر

شرکتی که مدرسه شد

از اون روزهای سرگردانیه. اینجوریه که وقتی زندگی روی خوش اش رو نشون میده همه چی خوب و خوشه. اما روی سختش که میاد هر روز میگی ای کاش هنوز دیروز بود. اینجوری تا هفته پیش دغدغه ام یک چیز بزرگ بود الان اون چیز بزرگ به اندازه ای کم اهمیت و ناچیزه که حتا وجودش هم از یادم رفته.  دغدغه امروز بزرگتر از دیروز کوچک تر از فردا.  ساناز و سروناز امروز جداگانه حالم رو پرسیدن و جویای این شدن که چرا به مسیج خوش حال چند روز پیششون جوابی ندادم .. ساناز از پروژه هیجان انگیز تابستونیش گفت و سروی از زبان آلمانی و اولین انشایی که نوشته! واقعا کم اهمیت ترین چیزایی که ممکن بود بهشون فکر کنم.   هروقت حالم خیلی بده به دو قلو ها میگم سرم خیلی شلوغه. اون ها هم فک میکنن روزی ۱۸ ساعت کار میکنم که وقت نمیکنم به یک مسیج جواب بدم. واقعیت اینه که جواب دادن به مسیج اونها آخرین کاریه که تو دنیا حوصله میکنم انجام بدم. دوتا دانشجوی  پرانرژی که دنیاشون هنوز خیلی جای تجربه کردن داره و هر روز میرن ورزش و کلاس زبان و اینقدر فعالن که از تحمل من خارجه.. تازه در شرایط کنونی ایران .. مسیج سروناز راجه به این بود که هم

از اولش عوض کردن کار بهونه بود

امروز روز متوسط رو به بالا بود. الیستر، ریس اولم که هیچ وقت آلرژی نگرفته بود و مرخصی های استعلاجی من واسه آلرژی روشوخی میگرفت و فکر میکرد رفتم خوشی، بلاخره یک آلرژی بد گرفت.  چشماش بزرگ و کوچیک شد و صورتش از فرم خارج شد و دهنش سوخت! دکتر هم بهش تا اخر هفته مرخصی داد. روز متوسط من با انجام یک سری کار عادی که انجامشون تلاش و هوش بالایی لازم نداشت به پایان رسید. اخر روز وقتی لپتاپم رو بستم یادم افتاد که یک ایمیل رو نفرستادم. ایمیل رد کردن موقعیت جدید کاری با حقوق بیشتر در یک شرکت خیلی معتبر با ادمهای خیلی چالش برانگیز. میتونستم خیلی یاد بگیرم و زیر کارش پدرم دربیاد و ماهی پونصد یورو بیشتر ذخیره کنیم. میتونستم. درسال گذشته هربار که سختم میشد و پدرم زیر فشار درمیومد میگفتم: کارم رو عوض میکنم و بهتر میشه. یک ماه و نیم پیش باز همین حس بشدت بهم دست داد که اگه کارو عوض کنم مشکل حل میشه و دل رو زدم بدریا و تور ماهیگیری رو پهن کردم واسه شغل تازه. میدونید بدی اینکه من الگوی مناسبی برای زن شاغل ندارم اینه که چالش های شغلی رو با غیر شغلی رو قاطی میکنم ! با یه تکون سه تا شغل پیدا شد. دوتاش سری

پس از امتحان

امتحانم رو دادم و با غرور و سربلندی رد شدم .  سر صبح ۷۵ درصد آماده بودم. یه قهوه خونه خوردم و یه قهوه هم از بِرگ کِسِل (معلم رانندگیم ) گرفتم اما باز آماده نبودم انگار ۲۵درصد مغزم خواب بود.این جور مواقع وقتی تمرین میکردم معمولا اشتباهای شاخدار میکردم. نیم ساعت تمرین کردیم و هی بهم غر  زد. یک بار سر دور زدن چپ و یک بار سر اینکه خیلی خیلی چسبوندم به یک ماشین.. بعدش  رفتیم محل امتحان و پارک کردیم.   اما قبل امتحان رفتم دست شویی .. محکم از بالابه پایین با دستام به بدنم ضربه زدم و انرژی دادم.  بهترین فکری که به نظرم رسید این بود که به جای امتحان دادن خیلی خیلی خوب رانندگی کنم و فقط  درست رانندگی کردنم رو به آقایی که قراره برسونمش نشون بدم . به جای اینکه اون از من امتحان بگیره.. اون میشه رییس و من فقط دستورش رو با دقت و ظرافت اجرا میکنم . شانس با من بود روز خوب و ابری بدون آفتاب کور کننده. آقای امتحان گیر هم صمیمی و خوش خنده. نگرش بالا کامل جواب داد و من آماده آماده بودم. تمام مدت هم به جای احساس فشار از امتحان خوب رانندگی کردم. خوب نگاه کردم. خوب دور زدم اما چند تا اشتباه کردم که ای

روز قبل از امتحان

- سه شنبه است ساعت ۹ صبح . شب سختی رو گذروندم. تا صبح نیمه هشیار بودم و ساعت ۴ و ساعت ۵ از خواب بیدار شدم، رفتم دستشویی و اب خوردم. وقتی تلاش میکردم دوباره بخوابم جاناتان حرکات رزمایشی میکرد. پتو رو میکشید .. خیلی نا اروم بود. اعصاب نداشتم از دست خوابیدنش.. خودمم خسته بودم خسته !   تمام شب در رویا و کابوس رانندگی بودم. دو شنبه شب ساعت ۷ تا ۹ رانندگی کردم و واقعا عالی بود. اما نمیدونم چرا فقط چند ساعت بعدش - وقتی هیچی نموند که تمرین کنم-  اضطراب گرفتم. ساعت یازده رفتم تو تخت ولی تا یک بیدار  بودم و قل خوردم تو جام. گفتم شاید گشنه ام.. رفتم یک موز خوردم و برگشتم تو تخت.. اروم اروم خوابم برد.. پریودم در حد زیاد. ساعت ۴ صبح از درد شدید بیدار شدم و رفتم دستشویی.. بعدش رفتم آشپزخونه و چند قاشق عسل خوردم. درجا درد شکمم بهتر شد. ساعت ۷ سبک و بی انرژی بیدار شدم. خوابم نمیبرد. استرس رانندگی داشتم و خونریزی و درد شدید. تصمیم گرفتم نرم سر کار.. جاناتان اصرار کرد منو برسونه دکتر. گفت ی آزمایش خون میدی ببینی سالمی یا نه ! همین کافیه .. اینا رو دارم تو مطب دکتر مینویسم ! چرا با اینکه دی

من از نوشتن راه گریزی ندارم

تصمیم گرفته بودم اینجا ننویسم. فکر کردم عمر  یک وبلاگ به سر میاد و وبلاگ میکشه کتاب تموم شده برای آدم هایی که اونرو دنبال میکنن.. یا میکردن  اما اخیرا خیلی و خیلی به نوشتن فکر میکنم و هم زمان به قدمت دفتر ها و دست نوشته ها و دوست ها .. هر چی قدیمی تر عزیز تر. تکراری که تمام نمیشه . فصل آخری در کار نیست.  تصمیم گرفتم از نو همین جا بنویسم. ایده اصلی ام اینه که یک وبسایت درست کنم اما فعلا از اینجا تو اونجا خیلی راهه. نقد رو میچسبم و نسیه رو ول میکنم .  به قول مولانا " دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم"  (البته شعر طولانی بود خودم نصفش رو خوندم اینجا گذاشتم که بعدا  بقیه اش رو بخونم )  photo credit Alain Laboile  اینم سایت خود عکاس