Wednesday, July 18, 2018

روز قبل از امتحان

- سه شنبه است ساعت ۹ صبح . شب سختی رو گذروندم. تا صبح نیمه هشیار بودم و ساعت ۴ و ساعت ۵ از خواب بیدار شدم، رفتم دستشویی و اب خوردم. وقتی تلاش میکردم دوباره بخوابم جاناتان حرکات رزمایشی میکرد. پتو رو میکشید .. خیلی نا اروم بود. اعصاب نداشتم از دست خوابیدنش.. خودمم خسته بودم خسته ! 

 تمام شب در رویا و کابوس رانندگی بودم. دو شنبه شب ساعت ۷ تا ۹ رانندگی کردم و واقعا عالی بود. اما نمیدونم چرا فقط چند ساعت بعدش - وقتی هیچی نموند که تمرین کنم-  اضطراب گرفتم. ساعت یازده رفتم تو تخت ولی تا یک بیدار  بودم و قل خوردم تو جام. گفتم شاید گشنه ام.. رفتم یک موز خوردم و برگشتم تو تخت.. اروم اروم خوابم برد..
پریودم در حد زیاد. ساعت ۴ صبح از درد شدید بیدار شدم و رفتم دستشویی.. بعدش رفتم آشپزخونه و چند قاشق عسل خوردم. درجا درد شکمم بهتر شد. ساعت ۷ سبک و بی انرژی بیدار شدم. خوابم نمیبرد. استرس رانندگی داشتم و خونریزی و درد شدید. تصمیم گرفتم نرم سر کار.. جاناتان اصرار کرد منو برسونه دکتر. گفت ی آزمایش خون میدی ببینی سالمی یا نه ! همین کافیه .. اینا رو دارم تو مطب دکتر مینویسم !

چرا با اینکه دیروز خیلی خوب رانندگی کردم الان در جدال ام؟ چی ارومم میکنه؟ اصلا به خودم فرصت ندادم که لذت موفقیت دیروز رو حس کنم. ترسیدم اگه بیخیال شم و بگم من اوضاعم ردیفه اونوقت غره بشم و چیزای ساده رو یادم بره. واسه همین هی تاکید کردم رو نقطه ضعف هام. عجب کنترلی دارم رو شرایط.. حتی ارامش ندارم که بگم: جهنم افتادم. میخوام برم یکم ذهنمو ازاد بزارم ببینم چرا اینطورم..
صدام کردن برم..

- دیروز من خوب رانندگی کردم. واقعا خوب اونقدر که 'برگ کسل' معلمم اصلا شکایت نکرد و از بیکاری زیر لب اواز میخوند. من یاد گرفتم که چطور دور بزنم، تو اینه و از رو شونه نگاه کنم. مراقب پیاده ها و دوچرخه سوارا باشم. یادگرفتم به ارامی حرکت کنم و خیلی فرمونو بچرخونم وقتی میخوام دور بزنم. یاد گرفتم پارک کنم و پارکمو اصلاح کنم. میدونم وقتی میخوام کون ماشین رو از سمت راست بیارم موازی کنم باید فرمونو تا ته بچرخونم چپ و یک کوچولو حرکت کنم.

با همه اینا از تصور فردا میترسم. میترسم یهو ماشین رو بزنم به یکی  که پارک کرده. یا اشتباه شاخدار مشابه بکنم. یک فانتزی دارم از رانندگی هیولایی ..

ترسم رو میدم به جاش شجاعت میگیرم. به جاش احساس توانایی و قدرت میگیرم. ترسم رو میدم و به جاش تمرین ذهنی میگیرم.
تا اینجا رو مطب دکتر نوشتم.. الان خونه ام ازمایشم خوب و سالم بود و دکتر گفت مسکن بخور. یک نگاه بالا به پایینی زن آلمانی طوری  هم بهم کرد وقتی گفتم از درد پریود و بد خوابی و بی جونی نرفتم سر کار. 
جاناتان با محبت تمام وسط کارش اومد دنبالم و آوردم خونه. تمام راه از رانندگی ش ایراد گرفتم و غش غش خندیدیم .. دست فرمونش خوبه اما خب من باید نشون بدم که با سواد شدم ! 
الان که مینویسم با هم ناهار خوردیم و اون برگشت سر کار. چقدر عجیبه از جاناتان نوشتن. انگار که یک تکه از خودمه .. مثلا دستم .. و من با نوشتن ازش به طور موقت از خودم جدا میکنمش. کنار هم بودن اینقدر ما رو به هم گره زده که تشخیص اینکه من کجا تموم میشم و اون کجا شروع میشه تو نوشتن سخته.. اونجایی  که از خوابیدنش کلافه ام  یا از رانندگیش سر خوش فرقی نداره هردوش برام عجیبه.




No comments:

Post a Comment