Monday, July 23, 2018

شرکتی که مدرسه شد


از اون روزهای سرگردانیه. اینجوریه که وقتی زندگی روی خوش اش رو نشون میده همه چی خوب و خوشه. اما روی سختش که میاد هر روز میگی ای کاش هنوز دیروز بود. اینجوری تا هفته پیش دغدغه ام یک چیز بزرگ بود الان اون چیز بزرگ به اندازه ای کم اهمیت و ناچیزه که حتا وجودش هم از یادم رفته.
 دغدغه امروز بزرگتر از دیروز کوچک تر از فردا. 

ساناز و سروناز امروز جداگانه حالم رو پرسیدن و جویای این شدن که چرا به مسیج خوش حال چند روز پیششون جوابی ندادم .. ساناز از پروژه هیجان انگیز تابستونیش گفت و سروی از زبان آلمانی و اولین انشایی که نوشته! واقعا کم اهمیت ترین چیزایی که ممکن بود بهشون فکر کنم. 
 هروقت حالم خیلی بده به دو قلو ها میگم سرم خیلی شلوغه. اون ها هم فک میکنن روزی ۱۸ ساعت کار میکنم که وقت نمیکنم به یک مسیج جواب بدم. واقعیت اینه که جواب دادن به مسیج اونها آخرین کاریه که تو دنیا حوصله میکنم انجام بدم. دوتا دانشجوی  پرانرژی که دنیاشون هنوز خیلی جای تجربه کردن داره و هر روز میرن ورزش و کلاس زبان و اینقدر فعالن که از تحمل من خارجه.. تازه در شرایط کنونی ایران ..

مسیج سروناز راجه به این بود که همه چی اونقدر گرون شده که مردم مغازه ها رو از ترس گرونی بیشتر خالی کردن.. آیا ما هم بریم ۱۵ میلیونمون  رو از بانک برداریم یا نه ؟ عزیزم.. ۱۵ میلیون ناچیز پول فروش زمین مامانی که از عمو کندیم. نگران پوله ! میگه مردم دارن تند تند همه چی میخرن و انبار میکنن که ممکنه ۲ هفته دیگه خیلی گرون شه و نتونن بخرن. 
این وسط هیچ ایده ای ندارم که بعد چی میشه .. نگران آینده اون دوتام .. اینکه چطوری از ایران در بیان ..  

دیگه این روز کاری هم به اتمام رسیده . اینکه میدونم قراره یک سال دیگه هم سر همین کار بمونم بهم یک تلنگر بزرگ زد. اونم اینکه "همینیه که هست" .
حتا خواب دیدم که یک شنبه اومدم شرکت که یک سری کار انجام بدم, شرکتمون شکل کلاس های مدرسه شده با نیمکت.. کلاس خالی بود با لپ تاپم نشستم پشت یک نیمکت.. کمتر از چند دقیقه ریس اومد وکلاس پر شد و هر کس با لپتاپش پشت نیمکت نشست  رو به تخته سیاه. رییس هم از اینکه من یکشنبه رفتم سر کار از خوشی مدام لبخند میزنه .

عجب خواب کلاسیکی ! اینکه هر روز میام سر کار وظیفه امه مثل وظیفه یک دانش آموز ! شاید هم خوابم میگه اینجا مدرسه ایه برای یاد گرفتن درس های آسون و سخت زندگی . در هر حالاین واقعیت که اینجاتو این شرکت میمونم یعنی دیگه باید دست از غرزدن راجع  به بدی هاش بردارم . بدی هایی مثل اینکه همه ارتقاء گرفتن غیر از من و من از حسودی ترکیدم ! اینکه با بعضی از هم تیمی هام گاهی دعوام میشه و تصادفا اون هاآدم های پاچه لیس مورد علاقه رییس هستن ! اینکه گاهی واقعا دلم نمیخاد ۵ روز در هفته روزی ۸ ساعت کار کنم و ۲ ساعت تو راه باشم. غر های یک مرفه که در خارج پول و کار داره . و اینها رو داره ساعت ۱۸:۰۰ روز کاری مینویسه. .

دیگه میخام برم خونه. چند تا پروژه دارم تو ذهنم. اولش رانندگی بود که تا  یک ماه تعطیله. میخام به پروژه های دیگه ام بپردازم تا دوباره رانندگی شروع شه . 
به این فکر میکنم آیا ۲۰ سال دیگه من هنوز تو یک شرکت کار میکنم ؟ اصلا دنیای ۲۰ سال دیگه چه شکلیه ؟

No comments:

Post a Comment