یک بیسکوییتی خریدم که شکل شیرینی زبانه. البته من رو یاد اون میندازه. نمیدونم که واقعن ربطی بهش داره یا نه.
فردا امتحان پایان ترم زبانه و من خیلی خوش حالم که کلاس تموم شد. امروز روز خوبیه. من تکلیفم با روز روشنه.. نشستم تو آفتاب بیست دقیقه .. بعد هم چایی ریختم با اون شیرینی های زبان .. هنوز از بودن در آفتاب سرم سبکه و بی فکرم .. وبلاگ خوندم و دلم خواست بنویسم.. اما نمیدونم چی بنویسم..
سمانه قوی سرماخورده .. سمانه سمبل قدرت و تواناییه در زندگیه .. فکر کنم از این آدم هاییه که اگه تو سانحه کوهنوردی یا پرش از هواپیما نمیره خیلی عمر کنه.. چون چیز چرب و شیرین نمیخوره و موقع سرماخوردگی هم آنتی بیوتیک مصرف نمیکنه.. بر خلاف اون من احتمالا مرض مسخره ای میگیرم که در اثر خوردن غذای بد یا چایی خیلی داغ ایجاد شده . چایی خیلی داغ رویای زمستانی منه .. سمانه مریض شده و گلوش درد میگیره و با اینکه برلینه من خیلی اصرار کردم بیاد خونه ما سوپ بخوره اصلا قبول نکرد. موند هتل !
من در این روز آفتابی نشسته ام و هیچ خیال ندارم امتحان فردا رو تمرین کنم.. معمولا شب که میشه به انبوه کار های نکرده ای که قرار بود در طول روز انجام بدم فکر میکنم و عذاب وجدان کم رنگی میگیرم.. الان دارم به این فکر میکنم که شب قراره از چی عذاب وجدان بگیرم ؟ کاری نیست که بکنم.. همه کار های سخت دنیا رو انجام دادم حالا باید بشینم و استراحت کنم.. آفتاب از پرده زرد رد شده و رو مبل نارنجی مون تابیده.. ایده این رنگ ها همش از ژانه .. من هی مقاومت میکنم که رنگ تیره بخریم.. باد میبینم وای چه خوب شد این رنگ شاد رو انتخاب کردیم. میبینی .. حرفی ندارم که بنویسم.. فقط یک حال آرامی دارم.
سعي كردم يك عكسي بگيرم كه شلوغي خونه و كثيفي شيشه در بالكن توش نيفته و سبزه ها و پرده و افتاب توش باشند. گفتم كه ريا نشه! خونه تكوني خواهم كرد..
No comments:
Post a Comment