Tuesday, March 10, 2015

یک سه شنبه دیگه

١- احساس نويي به نوشتن دارم، انگار يه جورايي اين روزا تكليفم باهاش روشن شده.. 
٢-هنوز مریضم.. الان دیگه در سومین هفته به مرحله برون ریزی بعد  از سرما خوردگی رسیدم. چون آنتی بیوتیک ها خیلی قوی بودن و همه باکتری های خوبم رو کشتن. صبح جون نداشتم  از تخت پاشم.
بعد ازظهر یک قرار مهم* داشتم و ژان من رو کشان کشان برد بیرون بسکه انرژی نداشتم .. کارمون که تموم شد  یک بستنی خوردیم و ایده خرید کفش من  به ذهنمون  رسید و یک مغازه کفش فروشی  جلو بستنی فروشی حراج کرده بود .. در نهایت یک عالمه لباس خوب خریدم. کفش, شلوار , پیرهن و ژاکت! خیلی گرون و شیک. خرید واقعا راهی برای نجات انسانه .. ژان میگفت یادمون رفت مریض  بودی !! گفتم اصلا نمیدونم چطور شد ..

رسیدیم خونه تهمینه زنگ زد . مادر اولین دوست پسرش, حسام  -که فوت کرده - الان مریض شده و من در تعجب ام که تهمینه هنوز بعد  از این همه سال با مامان حسام در ارتباطه و خیلی هم از مریض  شدنش ناراحته. تهمینه با من خیلی فرق داره. یک رابطه مادر فرزندی با مامان حسام برقرار کرد بعد  از فوت حسام.
من همیشه به تهمینه سخت گیرم, اگه هر کس دیگه ای این خبر رو در مورد مادر اولین دوست پسرش میداد من همدردی میکردم اما به تهمینه گفتم زندگی همینه. بلاخره این اتفاق ها می افته همه مریض  میشند و بعد  از خودم خجالت کشیدم. چی میشد ساده میگفتم: اخی.. عزیزم .. حتما باید خیلی ناراحت باشه ..چه زندگی سختی داشت این بیچاره ..
بعد سعی  کردم بهترش کنم. گفتم برای سلامتی اش دعا  میکنم، حالا من بی اعتقاد و دعا. اما فقط گفتم که تهمینه احساس بهتری پیدا کنه. اضافه کردم حتما میاد بیمارستان شما برا درمان ؟ گفت اره، گفتم تنهاش نذار باهاش برو بیرون شام، بيحوصله گفت وقت ندارم.. خیلی گناه داره.. پسره اولش که مرد، پسر دومش که جدا شد از زنش (فکر کنم معتاد  هم هست ) خودش هم که زن دوم یک مردی شده که اصلا بهش محل نمیده . (چقد تو صدای تهمینه غم بود وقتی این ها رو می گفت, برای غمش دلم گرفت, خوش حال شدم باهام کمی حرف زد..) آخرش گفت البته خود مامان حسام خیلی شاده  داره بجای عمل کردن فردا میره کربلا !! کمی حرصم گرفت, جلو تهمینه به مامان حسام غر زدم. بعد  سریع  جلو خودم رو گرفتم  به خودم گفتم ول کن حالا , به تهمینه گفتم ایشالا شفا بگیره,   من و ایده شفا !  بعد با تهمینه یکم به کار های مامان خندیدیم, یکم هم من از زندگیم جک گفتم که از حال و هوای مریضی مامان حسام بیاد بیرون, البته محتاطانه جک گفتم چون ممکنه دعوامون که شد به روم بیاره.

٣- فردا کمد رو مرتب خواهم کرد. آلمانی خواهم خوند. البته که دیگه میدونم نمره کافی نمیارم. اما سعی  میکنم همچنان به امتحان برسم مهم نیست که قبول نمی شم مهم اینه که میخونم. البته بعد  از کلی مریضی و قطع  و وصل شدن .. 
فردا روز دوباره ای خواهد بود از " زندگی من ". 

No comments:

Post a Comment