Monday, March 16, 2015

بهار

بهار نزديكه، خيلي نزديك، از هوا و بو و پرنده و باد و برگاي سبز نو و سبزه هايي كه جلو در بالكن مون دارن قد ميكشن ميشه اينو حس كرد. پارسال اين موقع مامان و عمه ام اينجا بودن. هوا سردتر بود.. و من در ابتداي راه بيكاري بودم. كاش وردارم يك زنگ به عمه ام بزنم
صبح بر خلاف انتظارم پر از انرژي از خواب پا شدم ديروز تمام روز بيجان و غمگين بودم.. سمانه اومد برلين اما من از ته وجود بي انرژي بودم..يه جوري بيدليل .. با خودم فكر كردم فيزيولوژي يا خواب بد شب قبلش ميتونست دليل انرژي كم من باشه.. 

اما امروز افتاب خوبي بود، شاد و پر انرژي بودم تا وسطاي روز، يه جايي حس كردم جونم تمام شد و ديگه نميكشم.. نگاه كردم ديدم افتاب هم رفته
من كلا اين قدرها به طبيعت وصل نبودم.. الان يعني اتفاق خوبي در من افتاده ؟ 
خودم رو در اين كشور سرد از افتاب جدا كردم كه مصون بشم درمقابل همه روزاي ابري.. كه حسرت اون باروناي خوب شمال رو به دلم ميزارن و ابري ميمونن.. 
به هرحال اميدي كوچكي در من هست كه به سرزمينهاي جنوبي كوچ كنيم و خونه مون رو در كنار دريا و كوه بنا كنيم.. 
 



No comments:

Post a Comment