هر روز میگم حالا یکم صب کن، بعد مینویسی ..
از مشاهده هایی که میکنم میفهمم حالم خوب نیست . یعنی به طورزیر پوستی خودم رو تحت نظر میگیرم، عجیب شده ام. با هر کی که برخورد میکنم آروم و کمی لبخند به لب و خانوم و نرمال هستم .. غیر از پسره ..
بعد با خودم هم اروم ام ها.. یعنی برا خودم برنامه میریزم .. قرار میزارم با ملت. ۷ روز هفته رو پر کردم از کار ها و آدم ها .. شنا .. نقاشی .. مهمونی .. غذا های خوب .. کیک و پیتزا پختم.. ظاهرا همه چی رو به راهه ..
اما یک ساعت اگه تو سرما بمونم سقوط میکنم .. همون یک ساعتی که بدون لباس خیلی زیاد تو سرما وایمیستم حالم رو خیلی خراب میکنه ..زیاد میپوشم ها.. هوا زیاد سرده.. تو هوای سرد من حس میکنم بدم .. داغونم.. بی امیدم .. انگیزه هام همه خاک شدند .. گریه ام میگیره.. به زحمت یک قدم بر میدارم ..
مریم میگفت نوشته آدم ها دو دسته است و یک دسته از اونها کسایی هستند که حرف زیادی از مرد زندگیشون نمیگند. انگار مردی وجود نداره.. من فکر میکنم از حس استقلال این دسته از زن هاست. اینکه فضای نوشته هاشون به خود خودشون تعلق داره .
من خجالت میکشم از گفتن رابطه ام . انگار گفتن از رابطه خوب نیست ...
اتفاق های مهمی برای رابطه ما افتاد . اتفاق هایی که من رو تا مرز های رابطه برد. من دیدم که قدم بدی جدا شدنه و دیدم که میتونم به راحتی این قدم رو بردارم. این قسمت حیاتی زندگی من بود .. منی که وابسته به مرد زندگیم بودم.. که نبود اون حال من رو اساسی بد میکرد..این بار من طور دیگه ای شدم . از دست دادن بابا آستانه تحمل من رو جا به جا کرده .. پسره با همه امنیت و آرامشی که در زندگی من ایجاد کرد با یک اشتباه از من فرسنگ ها دور شد ..
الان من با چند ماه پیش خودم فرق کردم.. کرک و پشم ترس هام ریخته برام .. نیاز ها و ترس هام خیلی خیلی کمند ..کم اند ...
اینا خوبه . این که دیگه وحشتی ندارم از خیلی چیزا .. اما خودم میفهمم که در ته وجودم یک گیاه نا امیدی و یاس شکل گرفت.. که این بی تفاوتی پیدا شده از سر قدرت نیست .. از سرغمه..
حالا هنوز هستم تو رابطه .. راستش یک حرفهایی هست که با خودم مکالمه میکنم در طول روز.. پسره رو نمیخام .. دوست ندارم که برگردم و دوستش داشته باشم.. دلم رو بد جور شکوند.. اما از طرفی زندگی تنها بدتره .. زندگی تنها خیلی زهره ماره برای من .من از این آدم ها نیستم که برام تو خونه یک نفره و شاد و سرخوش باشم از تنهایی لذت ببرم. من ترجیح میدم که یک هم خونه داشته باشم حتا اگه همیشه باهاش دعوا کنم ..
به این فکر کردم که اگه از پسره جدا شم میرم یک خونه با ۲-۳ نفر دیگه زندگی میکنم .. پسره و آدم های اطرافم میگند که زود تصمیم نگیرم .. میگند این راهش نیست که سر یک اتفاق تموم کنی... خودم میبینم بهش عادت دارم.. به اینکه براش چیزا رو تعریف کنم.. باهاش غذا بپزم.. باهاش برم سر کار یا غیبت هم کارا رو بکنم.. حتا وقتی دلم دیگه نمی لرزه به این ها عادت دارم ..
شاید خودم رو گول میزنم .. شاید هنوز ته دلم میخام که بمونم باهاش
اما دلم بد جور ازش دورشد .. دیگه از تنها موندن تو زندگی نمیترسم .. میرم با چند تا آدم هم خونه میشم، مرگ که نیست
دیروز آخرش به خودم گفتم باید تصمیم بگیرم .. و تصمیم گرفتم دیگه اتفاقاتی که افتاد رو نیارم بالا.. هی یاد خودم و اون نندازم ..
به خودم قول دادم اینو ..
بعد تصمیم گرفتم که بمونم تو رابطه .. پسره میگفت بجز این اتفاقی که افتاد بقیه رابطه که همیشه خوب بوده.. خوب اون ها رو هم ببین ..
من یک چیز مهم رو فهمیدم... بلد نیستم این کار سخت بخشیدن رو .. و اگه نتونم ببخشم همیشه درد میگیرم... آدم ها رو که نمیتونم تند تند خط بزنم..
دیگه اینکه دلم میخاد چند تا کار انجام بدم ..
دلم میخاد زبان بخونم. زبان یاد بگیرم .. جدی .. ولش نکنم .. دلم میخاد بتونم بفهمم و حرف بزنم .. و بخونم ..
دلم میخاد صبح ها زود پا شم .. روزم رو زود شروع کنم. دلم میخاد وقتی از سر کار میرم خونه هنوز خورشید تو آسمون باشه ..
دلم میخاد شادیم برگرده .. من طاقت تحمل اندوه رو در مدت طولانی ندارم.
هر شب خواب بابا رو میبینم و هر شب خواب میبینم پسره اذیتم کرد..
من دلم خوانواده میخاد..
من دلم میخواد که آدم امنی بشم . تنهایی حتا.. نه اینکه مردم رو حذف کنم نه.. همه باشند اما من خودم امن باشم .. دلم میخاد مرگ بابا اینقدر اتفاق غم انگیزی نباشه ..دلم میخواد کلا مرگ غم انگیز نباشه ..
همینا .. این روز ها کم کار میکنم. خیلی کم .. تقصیر استادمه .. شاید بهم استراحت داده
یک چیزی بگم؟ من باید کم کم شروع کنم تز بنویسم ! کی باورش میشه ؟؟
تنهایی : زندگی بدون هم خانه . زندگی در یک خانه تک نفره
تنهایی : زندگی بدون دوست پسر یا پارتنر ، سینگل در واقع
من هیچ کپسول فشرده ایی برای برون رفت از فضای موجود ندارم.همه چیز را باید به دست برادر زمان سپرد.
ReplyDeleteاولین جمله ایی رو که نوشتم یه ایرانی که اسمش رو نمیدونم و دومی رو هم یه روسی که اسم اون رو هم نمیدونم گفته.
البته جفتشون در باره اوضاع داغون جامعه اشون بوده.
به خودت ،به برگشتن شادی به زندگیت و به برگشت لبخند های زیبات زمان بده:)