قرار دادم تا پایان سپتامبره و استادم قولی که بابت تمدید بهم داده بود رو کنسل کرد، فقط دو و نیم ماه پول دارم و ویزا ..
صرفا چشمم بازه و به جهان خیره شدم .
به تمرکز احتیاج دارم تا بتونم خودم رو جمع کنم .
شاید برم یک پست داکی یک سال. شاید تند تند اپلای کنم برای کار، این وسط باید تند تند تز بنویسم . گیجم ..
روحم از بدنم رفته . حسی به جهان اطراف ندارم. انگار که در خواب راه میرم . انگار که همه زندگیم در خواب راه میرفتم .
دلم میخاد پسره بیاد. دلم میخاد یک هفته از زندگیم مونده باشه و کنار اون بخوابم تا زندگیم به اتمام برسه.
سفر منو به یک چیز مهمی رسوند. من اندوه زیادی تجربه کردم در ٦ ماه گذشته. اونقدر غمگین بودم که به غمگین بودن عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که همه چی معمولی و غمگین باشه. و من در یک پوسته آروم تز بنویسم. تو سفر یک لحظه هایی بود که من واقعن از ته دل شاد بودم . واقعا فکر کردم زندگی کردن ارزشش رو داره. حسی که ماه ها بود نداشتم.. حتا تو امریکا نداشتم. حتا وقتی بابا بود هم.. رفتن بابا پوچ کرد زندگی رو برام .
پسره کجای زندگیم بود.. جایی که من دو دستی بهش چسبیده بودم تا نیفتم.. آدمی که من به امید اون روز هام رو شب میکردم.. شادمانی که پر از احساسات پیچیده بود.. گاهی خیلی خیلی پیچیده. گاهی فکر میکردم من عاشق نیستم.. فقط وصل هستم.. فقط میخام باشه تا من آخرین دلیل ام رو از دست ندم. بار ها بهش گفتم که اگه نبود برمیگشتم ایران.. اگرچه اعتمادم رو به بودنش از دست داده بودم .. درست بعد مرگ بابا .. من یک عالمه چیز رو با هم از دست دادم. اما به خودم گفتم اگه این ها ای که دارم هم نباشند دیگه دلیلی برای ادامه زندگی نمیمونه..به بودن پسره خیلی بیشتر از هر چیزی عادت کردم . مثل بودن هوا ..
امروز صبح که بیدار شدم حس کردم احتیاج دارم که خودم رو که گم کردم.. نمیدونم چشه و کجاست پیدا کنم. این سفر به من قدرت زیادی داد.. به من احساس توانایی داد.. توانایی دیدن خودم..
پیوست. یک دقیقه خیلی تلخ با خودم. که حتا با بهترین سفر های زندگیم پاک نشد، فکر نمیکنم هرگز هم پاک بشه..
دلم میخواد بابا نمرده بود . امروز داشتم فکر میکردم اگه من خونه بودم حتما زورش میکردم بعد از سکته ناقصی که هفته قبل کرده بود بره دکتر. همیشه به من گوش میداد. من میتونستم بفهمم اوضاع بحرانیه . چند بار دیگه هم تلفنی همه رو زور کرده بودم ببرندش دکتر. تمام آزمایش ها رو زور کرده بودم بده.. تهمینه ازش میترسید. تهمینه ته وجودش خیلی ازش حساب میبرد.. خیلی حریفش نمیشد. اما من حریفش میشدم. مامان هم اصلا چند سالی بود که باهاش قهر کرده بود. تمام دیالوگشون یک دعوای طولانی مدت بود..
بچه ها.. بچه ها مردن آهسته آهسته یک نفر رو دیدند و دیدند که هیچ کس هیچ کاری نمی کنه .. بابا این اواخر خیلی حرف های نا امیدی میزد.. خیلی گریه میکرد..برای من دلتنگ میشد گریه میکرد.. برای مامانی دلتنگ میشد عین بچه ها ای دور از خونه مونده گریه میکرد.. ترسیده و گم شده.. بچه ها تماشاش میکردند آدم بزرگ زندگیشون شکسته و عذاب میکشیدند..
نشستن و تماشا کردن چجوریه .. به خدا بابا زنده میموند اگه میرفت دکتر و یک ماه بستری میشد تا قند و چربیش بیاد پایین .. شاید یک جراحی قلب میکرد.. چرا ما اینقدر از بی پولی میترسیدیم.. چرا ما اینقدر تنها و به حال خود مونده بودیم . چرا اینقدر ترسیده بودیم؟
............ اینجا من از هم پا شیدم.. بغضم ترکید.. بلند ..به انا گفتم چن دقیقه بغلم میکنی .. و اون منو آروم کرد.. مثل یک مادر خیلی با تجربه.
صرفا چشمم بازه و به جهان خیره شدم .
به تمرکز احتیاج دارم تا بتونم خودم رو جمع کنم .
شاید برم یک پست داکی یک سال. شاید تند تند اپلای کنم برای کار، این وسط باید تند تند تز بنویسم . گیجم ..
روحم از بدنم رفته . حسی به جهان اطراف ندارم. انگار که در خواب راه میرم . انگار که همه زندگیم در خواب راه میرفتم .
دلم میخاد پسره بیاد. دلم میخاد یک هفته از زندگیم مونده باشه و کنار اون بخوابم تا زندگیم به اتمام برسه.
سفر منو به یک چیز مهمی رسوند. من اندوه زیادی تجربه کردم در ٦ ماه گذشته. اونقدر غمگین بودم که به غمگین بودن عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که همه چی معمولی و غمگین باشه. و من در یک پوسته آروم تز بنویسم. تو سفر یک لحظه هایی بود که من واقعن از ته دل شاد بودم . واقعا فکر کردم زندگی کردن ارزشش رو داره. حسی که ماه ها بود نداشتم.. حتا تو امریکا نداشتم. حتا وقتی بابا بود هم.. رفتن بابا پوچ کرد زندگی رو برام .
پسره کجای زندگیم بود.. جایی که من دو دستی بهش چسبیده بودم تا نیفتم.. آدمی که من به امید اون روز هام رو شب میکردم.. شادمانی که پر از احساسات پیچیده بود.. گاهی خیلی خیلی پیچیده. گاهی فکر میکردم من عاشق نیستم.. فقط وصل هستم.. فقط میخام باشه تا من آخرین دلیل ام رو از دست ندم. بار ها بهش گفتم که اگه نبود برمیگشتم ایران.. اگرچه اعتمادم رو به بودنش از دست داده بودم .. درست بعد مرگ بابا .. من یک عالمه چیز رو با هم از دست دادم. اما به خودم گفتم اگه این ها ای که دارم هم نباشند دیگه دلیلی برای ادامه زندگی نمیمونه..به بودن پسره خیلی بیشتر از هر چیزی عادت کردم . مثل بودن هوا ..
امروز صبح که بیدار شدم حس کردم احتیاج دارم که خودم رو که گم کردم.. نمیدونم چشه و کجاست پیدا کنم. این سفر به من قدرت زیادی داد.. به من احساس توانایی داد.. توانایی دیدن خودم..
پیوست. یک دقیقه خیلی تلخ با خودم. که حتا با بهترین سفر های زندگیم پاک نشد، فکر نمیکنم هرگز هم پاک بشه..
دلم میخواد بابا نمرده بود . امروز داشتم فکر میکردم اگه من خونه بودم حتما زورش میکردم بعد از سکته ناقصی که هفته قبل کرده بود بره دکتر. همیشه به من گوش میداد. من میتونستم بفهمم اوضاع بحرانیه . چند بار دیگه هم تلفنی همه رو زور کرده بودم ببرندش دکتر. تمام آزمایش ها رو زور کرده بودم بده.. تهمینه ازش میترسید. تهمینه ته وجودش خیلی ازش حساب میبرد.. خیلی حریفش نمیشد. اما من حریفش میشدم. مامان هم اصلا چند سالی بود که باهاش قهر کرده بود. تمام دیالوگشون یک دعوای طولانی مدت بود..
بچه ها.. بچه ها مردن آهسته آهسته یک نفر رو دیدند و دیدند که هیچ کس هیچ کاری نمی کنه .. بابا این اواخر خیلی حرف های نا امیدی میزد.. خیلی گریه میکرد..برای من دلتنگ میشد گریه میکرد.. برای مامانی دلتنگ میشد عین بچه ها ای دور از خونه مونده گریه میکرد.. ترسیده و گم شده.. بچه ها تماشاش میکردند آدم بزرگ زندگیشون شکسته و عذاب میکشیدند..
نشستن و تماشا کردن چجوریه .. به خدا بابا زنده میموند اگه میرفت دکتر و یک ماه بستری میشد تا قند و چربیش بیاد پایین .. شاید یک جراحی قلب میکرد.. چرا ما اینقدر از بی پولی میترسیدیم.. چرا ما اینقدر تنها و به حال خود مونده بودیم . چرا اینقدر ترسیده بودیم؟
............ اینجا من از هم پا شیدم.. بغضم ترکید.. بلند ..به انا گفتم چن دقیقه بغلم میکنی .. و اون منو آروم کرد.. مثل یک مادر خیلی با تجربه.
No comments:
Post a Comment