Saturday, May 8, 2010

عاقبت یک روز سرگردانی


اگه عظیم‌ترین مصیبت بر زنها نازل بشه با خرید کردن بهتر میشن و احساس می‌کنن قادرن با این مصیبت کنار بیان..

باز امروز زمین خوردم.. دوییدم که به قطار برسم، کم تر از یه دقیقه وقت بود.. اگه من همینطور به زمین خوردنم ادامه بدم رو پام جای بدون لک و خونمردگی و.. باقی‌ نمی‌مونه.

یه مشکلی‌ داشتم من همیشه با اعتماد کردن. یه جاهایش هیچ دلیلی‌ برام نمیموند ، هیچ دلیلی‌.. بیشتر اوقات در این نقطه ول می‌کردم..الان فکر می‌کنم وقتی‌ آدم به اینجا میرسه اگه ادامه بده اعتمادش تبدیل به ایمان میشه..از خدا و مذهب و این چیزا حرف نمی‌زنم..

یه دوستی‌ داریم ما که برامون خیلی‌ عزیزه به اسم فرزان. این آدم تنها رابطهٔ معنویش با خدا اینه که نذر میکنه!! یعنی‌ یه آدم روشنفکر بدون مذهب با شعور تصور کنید که فقط یه وقتهایی سرشو میگیره بالا میگه خدایا کار ندارم هستی‌ یا نه اینقدر نذر می‌کنم این کار راه بیفته..واسه ویزای منم نذر کرده بود! یعنی‌ من کشتهٔ این کارشم.. هی‌ می‌خوام نگم نمی‌شه..این اهالی امام رضا همشون تاجرن!

مژده نمیدونه امروز که رفتم یه ساعت تو تختش خوابیدم چقدر خوب شدم. تمام خواب نکرده دیشب جبران شد. و همش به خاطر این بود که میدونستم مژده اون جا نشسته و خیالم راحت بود که هست.

مرسی‌ مژده. به این خاطر که خیلی‌ بودنت به جا بود در زندگی‌ امروز من..

می‌خوام برم یه چایی بریزم برا خودم با کیکی که از سر خیابون خونه مژده خریدم. بعدش بشینم هری پاتر بخونم.

شب دوستان خوش


No comments:

Post a Comment