Saturday, May 8, 2010

خونه مامانی

دیشب خواب دیدم رفتم خونه مامانی. مامانی و آقاجون هم بودن. میدونستم که وقتی‌ من برم هر دو میمیرن و دفعه آخر که میبینمشون. روز آخر، چند ساعت موند به حرکت یهو احساس غم شدید کردم، حس کردم که من به اندازه کافی‌ خونه نبودام. به اندازه کافی‌ پیش مامانی آقاجون نبودم. خیلی‌ حس قوی بود.

حس برگشتن به پتسدام و از صفر شروع کردن مث از اول تنها شدن میموند. یه غربت و غمی داشتم که نگو. غم از دست دادن دوباره آقاجون مامانی و غربت از اول تنها شدن. اون وسط هر کاری کردم ازشون عکس بگیرم نشد..

به کمد آقاجون نگاه کردم.. کمدش عین همونی بود که بچه بودیم .. دلم برا کمدشم تنگ شده بود .. کیفشم بود..بعدش رفتم رو ایون و باد میزد.. یه برگ خشک پائیزی تو باد اینور اون ور میرفت..

مرضیه و زن عمو کمکم کردن ساکم رو ببندم.. داشت دیر میشد..

دم ظهر پا شدم. اونقدر خسته و پف کرده بودم که انگار تمام شب بیدار بودم و کلنجار میرفتم..


No comments:

Post a Comment