صبح یکشنبه رو نشستم دوباره مثل دیروز به خودم پرداختم ومثل دیروز مطمئن شدم که روزم رو قراره مفید بگذرونم. چند تا برنامه شاد و تفریحی هم چپوندم تنگ روزم. مثل دیدن کارتون مریندا تو سینما و رفتن کوتاه یک ساعتی به موزه عکاسی که سر راه بود و من این نمایشگاه جدیدش رو دوس داشتم و هی به خودم میگفتم برم دیگه.. قبل همه این پلن های خوب تصمیم داشتم بشینم و این فصل مونده پایان نامه رو تموم کنم ولی تو خونه هی دپرس میشم تنهایی بشینم روز تعطیل پای کار. پا شدم جم کردم رفتم ی کافه سر کوچه . بعد سرحساب کردن قهوه و کیک دیدم پول همراهم نیست .. مغزم شروع کرد به غر .. با خجالت برگشتم خونه و کیف پول فراموش شده ام رو برداشتم . حالم دوباره به هم ریخت. این روز های قبل پریودی مستعد راحت از دست دادن تعادلم هستم.
برگشتم پول قهوه رو حساب کردم و تندی نوشیدمش و با دوچرخه اومدم این کافه-بار دنج آروم تو این کوچه پس کوچه های نزدیک خونه نشستم . از اون جاهایی که بلندت نمیکنن تا ابد. یک خانوم میان سال فک کنم عرب با ماتیک قرمز و پیرهن قرمز و عشوه خوب اینجا رو اداره میکنه .. شروع کردم با آرامش کار کردن..
بعد یک ساعت و نیم امروز داشت روز خوب و آرامی میشد . این مغز من بعد چند ساعت نا آرامی بلاخره تونست از خودش رضایت در کنه که یک بچه با تفنگ اسباب بازی حباب در بیار صدا تولید کنش چنان رفت رو اعصاب من که نگو. یعنی اعصابم خورد نشد.وسط نوشتن یک جمله یک کلمه میخواستم که به ذهنم نمیرسید و قیژقیژ تفنگ حباب در آر بچه هه هی کلمه ها رو با خودش میبرد... هر چی سعی میکردم رد یک کلمه رو بگیرم نمیشد.. مغزم هی صدا میکرد. این مامان و باشم با شادی و خرسندی داشتن ناهار میخوردن . انگار نه انگار داره تو گوششون با اون اسلحه شکنجه روان هی حباب تولید میکنه .. یکم بعد اینکه من فهمیدم نمیتونم اینجوری تمرکز کنم و دست از کار کشیدم پا شدند که برند ... آخیش که رفتند.. منم جمله های آخر فصل شماره ۷ رو تموم کردم و حالا فقط فصل مقدمه مونده . و یک عالمه تغیر و تصحیح .
یک اعترافی باید بکنم اینجا. که من برام خیلی سخته قبول کنم یک چیزیم خوب نیست. مثلا وقتی دارم اصلاحاتی که یکی از دوستام پیشنهاد کرده به متن وارد میکنم هی از خودم حرصم میگیره که گرامر زبانم احمقانه ایراد داره. بعد این ایراد ها به طور مستمر در تمام متن تکرارشدند. اما نمیشه با یک کلید همه غلط ها رو جایگزین کرد . باید بری هر کدوم رو کنترل کنی..
بعد من اینقد غر زدم سر خودم تا یک فصل رو تصحیح کنم. هی به خودم میگفتم که الان اون دوستم که اینو صحیح کرده فک میکنه من خیلی احمقم. بله به همین راحتی به کل وجودم برچسب حماقت زدم. به همین آسونی این همه تلاش که در تمام این سال ها کردم برای آدم شدن رو با یک تصحیح پایان نامه به کلمه احمق مزین کردم. آخه باور کن همین قدر رفت رو اعصابم .برام سخته به خودم راحت اجازه بدم که بلد نباشم و از یکی یاد بگیرم.
اما با همه این ها باید بگم که من از خودم خیلی راضی ام . از یک جهات های دیگه ای . اینکه دارم زندگی مو جمع میکنم و بعد اون همه حال به هم ریخته تونستم یک سر و سامون نسبی بگیرم خیلی راضی ام . نمیدونم قدم بعد چیه . نمیدونم فردا کار درست و راه درست کدومه. میرم با آدم ها مشورت میکنم.. اما تا اینجا خیلی خوب بود. اومدم اینجا از خودم تشکر کنم. بیشتر از همه از اینکه به خودم اعتماد کردم و به حرف های دلم گوش دادم و از اینکه هر بار که حالم بد شد نوشتم و باور کردم که نوشتن روزانه حالم رو بهتر میکنه.. از خودم راضی ام .
پینوشت. از وقتی دارم پایان نامه مینویسم هی دقت میکنم که پاراگراف ها مرتبط باشند . دیروز داشتم کتاب میخوندم از دست مترجم و ویراستارش عصبانی شدم که اینقد کتاب رو بی سر و سامون دادن زیر چاپ. هی من خواننده گمراه میشدم.. حالا ببین ی دو روزه دارم دقت میکنم به نوشتنم چقد بی جنبه شدم ها.. یادم افتاد به مسعود و تلاش های پر ثمرش برای ادبیات فارسی و غلط های ویرایشی و نگارشی ام که تو همین متن هم میشه دیدشون .
کارم تموم شده . برم دیگه
پی نوشت ٢ . موزه عکاسی همه اش راجه به مدل های عریان و س ک! س بود . آقای عکاس اسمش هلموت نیوتن بود مال دهه ٨٠ و بخشی از فانتزی های رایج اون زمان رو عکاسی کرده بود. جالب بود و مهیج اما دیگه آخراش سخت شده بود بین آدم ها ..عکس های زن های مهیج کاملا برهنه رو تماشا کردن.
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ReplyDeleteاین مسعود که گفتی منم تاتا؟!!
ReplyDeleteمگه چند تا مسعود داریم که به نگارش صحیح علاقه مندند ؟
ReplyDelete