Monday, September 10, 2012

این سر شوریده باز اید به سامان ؟؟ اید ؟



و الان . به خودم نگاه می کنم. میدونی حالم چطوره؟ انگار دارم خواب آلود تو بیابون  برهوت راه میرم . هیچ گیاه سبزی باقی نمونده و من به شدت خوابم میاد. اما میدونم خوابیدن هیچ فایده ای نداره. نه اینکه خوب نباشه فایده نداره.. فایده صرفا 

نوشتن؟! ازش فرار میکنم. میدونم بنویسم آروم میشم. اینجا نه .. تو اون دفتر های کوچک خودم. اما بد جور شده.. در میرم و نمیخوام با بیداری مواجه بشم. بین خواب و بیداری نگه میدارم خودم رو .. از بیداری میترسم. 

از یک طرف دارم مرز های خودم رو جمع  میکنم یک طور خوبی . دارم از دور یک آدم منسجمی میبینم. آدمی که در ١٧ سالگی از پیش من رفت. همون سالی که برای اولین بار عاشق شدم . دیگه اون آدم آرام به من برنگشت، همه ١٠ سال گذشته من حالم بد بود . همیشه اضطراب داشتم .. 
حالا از دور  میبینمش اما خوابم میاد.. خیلی هم پایه بیداری نیستم .. راضی  ام از  گیجی ..

منتظرم که از آسمان یک باران حسابی بیاد . هم من بیدار میشم هم زمین سیرآب.   



No comments:

Post a Comment