Thursday, May 3, 2012

some updates

بلاخره ان کاری که خیلی مدت میخاستم انجام بدم  رو کردم . از اون ساختمون دور بزرگ نیمه خالی اومدم نشستم آفیس آندره ا . که پر از آدم و زندگی و فعالیته . 
یکم فقط آروم ترم و احساس میکنم کارم جدی تره  نسبت به گذشته. 
کتاب  خوبی پیدا کردم که مدام دم دستمه 
یک دوست جدید هم پیدا کردم که قهرمان شنا ست و ایرانیه و اهل ساریه و مدرسه ما هم بوده . خونه اش هم خیابون بقله . یعنی این همه نزدیک به من .. دیروز با هم رفتیم شنا و بد از ٣ ماه من بلاخره آب زدم به تنم. اون کلی اشکلاته منو گرفت . شب اومد خونه باهام. یعنی من ازش خاستم که بیاد. پسره رفته سویس . استادش منتقل شده و ماهی ٢ هفته اونجاست ٢ هفته اینجا. البته فعلا . شاید مجبور شه بیشتر بره . 
من هم دیشب تنها بودم . اما اونقدر حرف زد دوست جدیدم که من از خستگی مردم ..

من اونقدر غرق مسایل خودم بودم و اونقدر گیج مشکلات و غم های  زندگی خودم بودم که یادم رفت چیز هایی که الان دارم چقدر با ارزش اند . یادم رفته بود سال اول چی کشیدم .. فراموش کرده بودم زندگی یک آدم تنهای مهاجر  چقدر ملال و غصه  درش هست . چقدر آدم پیچیده میکنه مسایل رو ..اصلا چقدر حال آدم بده .
مهاجرت یک پدیده دیگه است. با تجربیاتی که آدم تو کشور خودش داره خیلی فرق میکنه. مثل یک بیماری مزمن میمونه. 
 این ها رو تازه گی ها درک کردم . از وقتی  بابا رفته من خودم رو پر از غم  مبینم ..اصلا هنوز باورم نمیشه ..گاهی هم که گریه میکنم  تا جایی که زور دارم..
اما دیروز فکر کردم  اگه همین چیزایی که الان دارم رو نداشتم و بابا رو از دست میدادم خیلی وضع  بدتر بود . اگه  پسره رو نداشتم. اگه خونه نداشتیم .. اگه امنیت یک رابطه آروم رو نداشتم . اگه کسی رو نداشتم که کنارم باشه و دوستش داشته باشم و خیالم راحت باشه که اون هم منو دوست داره .. و بعد  بابا میرفت من خیلی کم میاوردم .. شاید  برمیگشتم .شاید نمیتونستم ادامه بدم ..

من هنوز تمرین های زیادی هست که باید انجام بدم. تمرین های رابطه دو نفره . اما یک جوری آرومم الان . 
خوش ام که اومدم این آفیس جدید .. با دو تا دختر دیگه ام و احساس خوب دارم 
یک کتاب خوبی گیرم اومده . نمیگم اسمشو !
دلم هنوز خیلی برای بابا تنگه . دلم مامان رو میخاد.. شاید بشه تابستون مامان بیاد.
 یعنی میدونم که از نظر مالی فشاره اما مگه مهمه.. اون همه مراعات کردیم و بابا هیچ وقت نتونست بیاد..  حالا دیگه این همه حسابگری برام معنی  نداره ..
الان میخام برم سر درس .. سعی  میکنم بیشتر بنویسم 
یعنی فکر میکنم خوبه که بیشتر بنویسم ..

1 comment:

  1. اونجایی که نوشتی نمی‌گم اسمشو رو خودم قه قه زدم زیر خنده! هم آفیسی هام بهم می‌گفتن جک رو ترجمه کن!! هر چی می‌گم جک کجا بود باور نمی‌کنن که!!
    فقط از تو برمیاد..

    اولندش که خوشحالم که خوبی.. دومش که فکر نمی‌کردم فوت بابات اینقدر برات مهم باشه! یعنی منی که هیچ‌وقت با بابام دعوا نکردم فکر نمی‌کنم اگر بمیره ( به قول مامانم زبونت رو گاز بگیر) اینقدر روم تاثیر بگذاره! نمی‌دونم شاید هم بگذاره!!

    راستی تاتا یادته چه قدر بدبخت بودیم؟ اول که اومده بودیم... وای من خیلی خوب یادمه!! از همه لحاظ بدبخت بودیم!! خوب شد تموم شد!!

    ReplyDelete