Monday, May 14, 2012

گفت o گو

١-دست نوشتنم کند شده و نمیدونم که از چی شروع کنم . حرف های زیادی دارم. دلم میخاد که بشینم با خودم گفتگو کنم. الان این هفته باید برم یک آزمایش عمومی بدم . من چون آدم سالمی هستم سالی یک بار چک آپ میکنم  و از این مادر هایی هم خواهد شد که بچه هاش نگران سلامتیش نخواهند بود چون خودش از خودش مراقبت میکنه .
بعد آزمایش باید پاسپورت مبارک رو هم تمدید کنم. پسره آخر هفته میاد و من واقعن دوس دارم که بیاد. از وقتی رفته من اش پزی نمیکنم.
دیگه اینکه یک سمینار داریم و در دو هفته گذشته من مشغول این بودم که مقاله کذایی رو آماده کنم . هفته پیش درفت رو فرستادم برای استادم و الان دیگه باز باید بشینم سر  پایان نامه . این از این.

٢- چیز دیگه ای که میخاستم بگم نگرش این روز های من نسبت به زندگی بود . هنوز یک هیجانی نسبت به آینده دارم. ته وجودم هنوز یک بچه ای ام که فکر میکنه در بزرگ شدن خیلی چیزا هست. و هیجان دارم زودتر برم جلو.. ببینم چی میشه .. حالا میدونم تهش هم خبری نیست ها
اما می دونم که جهان جای کلکیه و ممکنه باز هم چیزایی اتفاق بیفته که تا مغز استخوانم گریه رسوخ کنه . بعد  این باعث میشه یک جورایی زره پوش آماده آینده باشم و یادم بمونه که قوانین جهان چجوری اند.

٣- درباره رابطه ام میخام بنویسم. یک مانعی هست و اون هم اینه که رابطه معمولا چیز خصوصی ایه و آدم دوست نداره چیزهای خصوصی و مخصوصا اشتباه هایی که خودش یا طرفش مرتکب میشه رو باز کنه. یا بگه که چیز ها چجوری اند بین اون و طرف مقابلش.  یک حریم هست.
حالا من کمی مینویسم هی هم سعی  میکنم حریم رو نشکنم. 
پسره داره میشه دوست صمیمی من . یعنی من حرف هام رو .. کشف هام رو و حتا اعتراف به اشتباهاتم رو برای اون میگم. نمیدونم خوبه یا نه .
اینکه کلا کسی به این خوبی و این هماهنگی با من کنارم هست و اینقد شبیه هم هستیم رو دوست دارم. اما اینکه داریم هی با هم زندگی میکنیم موجب میشه که دستمون هی برا هم رو بشه و یک چیزایی دیگه مثل سابق عمل نکنه . یک چیزایی در من و اون کشف بشه که تکرارشون منجر به اختلاف و دعوا میشدن و اون هم دیگه کوتاه نیاد یا دیگه من مثل قبل رفتار نکنم.
میدونمکه نمیشه آدم ها همیشه در حال گل گفتن و عشق ترکوندن باشند. کشف همدیگه اینجوریه . باید آدم ها با هم اختلاف نظر داشته باشند یا کار های بچه گانه بکنند یا از دست هم عصبانی بشند. این ها به نظرم ترسناک نمیان.
یک چیزی به نظرم ترسناک میاد و اون هم اینه که من یک سری الگو و پیش فکر یا نگرش دارم و نمیخام فکر کنم که این الگو ها و فکرها فقط تو سر من اتفاق می افتند. یعنی باور داشتم که اینها واقعی (نه لزومن درست) هستند. این ها مدت ها به عنوان حقیقت زیر پوستم بود و باهاشون زندگی میکردم. الان میبینم که این ها مسایل دعوا سازی هستند و همیشه بودند و من مینداختم گردن طرف مقابلم. (قبول کردنشون وقتی پسره میگه غیر ممکنه !! وقتی تنها فکر میکنم میبینم راست میگه.. ولی باز هم سخته ) حالا بعد اینکه قبول میکنم این جور نگرش کمی ایراد داره و میخام اینجوری نبینم خیلی سخت میشه .. انگار غیر قبل تقییرند. یعنی یک چیزی من میگم یک چیزی شما می خونید.

بعد من امروز صبح تو راه نشستم احساسات خودم رو در وقتی که یکی از این الگوها رو انجام میدم نوشتم . میخام این الگوی غیر سالم رو بشکنم. اما خیلی بهش عادت دارم . باید بشکنم چون تا الان پسره چیزی نمیگفت اما الان اعتراض میکنه و اعتراض وقتی خیلی جدی باشه و نادیده گرفته بشه خیلی بده. ضرر داره ..

گفتم این ها ترسناکن چون سخت میشه تغیر شون داد..

No comments:

Post a Comment