١
من مثلا وقتی یک دوست قدیمی رو میبینم یک خلاصه از خودم از وقتی آخرین بار دیدمش رو میدم . اون موقع فکر نمیکنم که آیا این مدتی که همو ندیدیم چیزی در اون یا در رابطه امون عوض شده یا نه . در مورد بضی از دوستام ی جوریه که فاصله نمیگیریم . یعنی که از راه وبلاگ از حال هم خبر داریم و وقتی یکی خیلی وقت نمینویسه معمولا نشانه حال خیلی بد یا خیلی خوب یا سر شلوغشه
اما گاهی من که نمیدونم باید چی بگم کلا تعریف میکنم از خودم و بعد میبینم که حرف هام با فضا و محیط رابطه جور در نمیاد .
خیلی وقت ها عذاب وجدان میگیرم که بیش از حد حرف زدم یا مسایل خصوصی خودم رو که قبلا میگفتم و حالا خصوصی حساب میشن رو باز کردم. اصلا من میخام حریم تعریف کنم .
٢
گاهی به خودم میام می بینم دارم جزیی ترین افکارم رو برای پسره شرح میدم . جزیی ترین حس هام رو . بعد خالی میشم و این خالی شدن رو دوست ندارم .. البته که اون همیشه تا آخر گوش میده.
٣
حالم آرومه..
خوبم . تز مینویسم عین یک خر راضی . حجم کار بالاست و من به هیچی جز کار فکر نمیکنم. گاهی این حقیقت که پسره نیست از عذاب وجدانم کم میکنه . چون وقتی هست دچاره استرس میشم که اون از نظر اهمیت بالای کارم قرار میگیره و من کمتر تمرکز میکنم. وقتی نیست به هیچ چیز جز نوشتن فکر نمیکنم. البته بعد هر بار که زنگ میزنم خونه ذهنم درگیره مسایل نوجوانی و پادرد مامان و دغدغه های تهمینه میشه .
بعد همه این ها یک توانایی خوبی پیدا کردم که از آدم های منفی فاصله بگیرم. آدم های مهاجر اطراف من یک سری شون تنها هستند و این که تنهایی یک اندوه دایمی در زندگیه یک حقیقته . اما یک سری شون همه وقت معاشرت مون رو به زدن حرف های خیلی ناراحت کننده میگزرونند . جوری که وقتی میام خونه خیلی خوش حال میشم که دیگه غم و غصه تموم شد . من نمیتونم کاری بکنم. خودم احتیاج به آرامش دارم . راستش تنهایی رو به این معاشرت ها ترجیح میدم.یک امنیتی در تنهایی هست که در معاشرت با آدم های غم انگیز نیست .
٤
میخام ١٥ روز برم فرانسه . یک جزیره ای در دریای مدیترانه که خاک فرانسه حساب میشه . جزیره بغلش خاک اسپانیاس .ولی به هر حال .
تا ته وجودم از این سفر خوش حالم . یک دو هفته ای میرم که برای خودم شنا کنم ، آفتاب بگیرم و مستی کنم و در سفر باشم.. دور باشم ..
البته که هدف کاریه . البته که قراره تز هم بنویسم . اما بیشتر به چشم یک سفر آرامبخش بهش نگاه میکنم. سفری که ماه ها بود آرزوشو داشتم .
هر چند تا از سخنرانی ها رو که حال کردم مپیچونم. هر چقد که خاستم میرم کنار دریا. هی هم شنا میکنم . هی هم شبها میشینم کنار ساحل با یک لیوان نوشیدنی خنک الکلی.
شاید اونجا چیز تازه ای یاد بگیرم . شاید اونقدر خوش بگذره که یادم بره چه ماه های سختی گذشت.. شاید هم بقیه گریه هام رو کردم.. کی چه میدونه ..
کتاب هم میبرم با خودم . تز ام رو هم میبرم . تازه اونجا باید تاک هم بدم. کی به کیه . کی میدونه دیگه کی میتونم اینجوری برم گردش ..
خوش حالم که با سالومه هم اتاق نمی شم . خوش حالم که سالومه میاد تا همه پسر ها و مرد های اون جا بهش توجه کنند و قشنگ ترین لباس هاشو میپوشه و جهان رو از مرد هایی که دنبال زن ها می گردند خالی میکنه تا ما با آدم ها معاشرت واقعی کنیم .
خوش حالم که تنهام .
به خودم خیلی چیزا بده کار بودم . یکیش سفر بود، بعد رفتن بابا هی دلم میخواست که برم ... دور بشم ... برم یک جای دور و اونجا زندگیمو
از دور ببینم.. خالی کنم خودمو ...
٥
بعد تموم شدن دکترا میخام چند ماه هیچ کاری نکنم. برم آمریکای جنوبی یک ماه زندگی کنم. یا مثلا برم یک جای جدید نا شناخته دور ..
که آدم هاش قیافه هاشون و زبونشون و لباس پوشیدنشون فرق کنه و غذاهاشون و فرهنگشون و بوهاشون .. بعد به خودم از دور نگاه کنم . از اون دور دورا ..
٦
خواب دیدم بابا مثل همیشه زنگ زده حالم رو بپرسه .. صدای خودش بود..مکالمه واقعی شبیه به همونایی که همیشه بود داشتیم..تو خب از ذوق داشتم هی میخندیدم :)
No comments:
Post a Comment