Saturday, October 8, 2011

بخشی از نامه طولانی من به سمان

الانم که اینجام دارم برات گزارش میدم ... یکم جیش دارم.. یکم هم گشنه ام. ۵ هفته مونده برگردم آلمان ،، باورت میشه زمان چقد زود گذشت ، من چقد کولی بازی در آوردم ... سمان بعد اینکه این همه با رییس حرف زدم زندگی به نظرم کلا به صورت یک دوره کوتاه گذرا در اومده که آدم ها توش آخر پیر میشن . یعنی بعد اینکه فهمیدی تو زندگی  چی میخای و یک عالمه تلاش کردی براش .. چه بهش رسیدی و چه نرسیدی یک جاهایش خیلی مطابق میلت پیش میره و یک جاهاییش اونجوری که میخای نمیشه . بعد میبینی عمر گذشت .

یک آرامش نا امیدانه ای دارم که توش خونسردی هست . یک جوری که انگار هر چی بدو ای مرز های جهان دست نیافتنی میمونه و بنا به عمر محدود جواب یک سوال هایی رو هیچ وقت نخواهی فهمید. بعد حالا هر چی هم شادی و موفقیت کسب کنی یا  از دست بدی یا غم شدید داشته باشی بلاخره تموم میشه .. به پیری میرسی.. میبینی جوون ترها دارن مثل جوونی تو میدوان و تلاش میکنن ..
شیخ این بود احساس من از ملاقات با استادم . یک عالمه حرف علمی هم زدیم اما .. 
من یک غم نا امیدانه آرومی دارم . دوس ندارم استادم بمیره .

No comments:

Post a Comment