نوشتنم میاد. دلم تنگه امشب.. حتا برای بابا که وسط خوابیدنم زنگ زده بود هم دلم تنگ بود.. بابا که زنگ زد من خوب شدم! آدم چقدر عوض میشه وقتی کلا دلش تنگه دلم برای میدون ونک تنگه، برا تاکسی گرفتن.. برا توی خیابون انقلاب ساری راه رفتن.. برای خونه مامانی دلم تنگه. درست یک هفتست که سر درد سینوسی دارم. امشب چراقا رو خاموش کردم بیرون مهالود و سرده، من پشت پنجره بزرگ اتاقم رو میز نشستم و به بیرون خیره شدم، احساس امنیت کردم که تو سرمای بیرون نیستم...که مجبور نیستم راه برم توی سرما یا برسم خونه یا برم آفیس، یکی از مهمترین دغدغههای من اینه که واقعی بشم! واقعی باشم، یعنی کارم رو انجام ندم که فقط انجام داده باشم.. واقعا پای کارام بایستم.. یه مثال شرم آور دارم : مثلا برام مهم نیس که گاهی واقعا کار میکنم یا نه.. مهم اینه که بچهها ببینن من هر روز میرم صبح پشت میز میشینم و تا عصر هم همونجام.. خوب که چی.. مگه اونا چقدر مهمن؟؟؟ من به این میگم واقعی نبودن، برای دیگران زندگی کردن.. برای نظر دیگران! اه این حالمو میگیره. حق دارم به خدا یه بد و بیرهی بگم؟ یا شیخ! چرا منو اینطوری کردی؟ میزنی یه چیز داغون خلق میکنی، بدم بهش میفهمونی که بفرما ، شما خیلی داغونی ، تحویل بگیر! حالا من باخودم چیکار کنم؟ لاقل وقتی اینجوری میکنی دیگه بهش نفهمون که داغونه ، گناه داره، بیشتر اذیت میشه.. من اینجا صریحا اظهار کردم که در جهل موندن رو ترجیح میدم! ول کن، گاهی آدم دوست داره یه چرتی بگه بد سرش بحث کنه. آخرش خودش که میدونه از زور سردرد داره حرف میزنه شما گیر نده. استرس دارم نکنه کارم رو انجام ندم.. یجوری حس پوست کلفتی و رفاه و بیدردی دارم، من بلد نیستم فقیر نباشم و انگیزه تلاش داشته باشم! مثلا الان ۲ هفتهس که میدونم باید بشینم برنامه بنویسم، یاد گرفتن الگوریتم یه روز طول میکشید، خوب من یه روز یاد گرفتم یه هفته رفتم اومدم، به روی خودم هم نیوردم که دارم میچرخم، بد باید یه نمونه برنامه رو اجرا میکردم این کمپایلر جدید رو امتحان کنم. بدم برای فمیلیر شدن بیشتر با الگوریتم یه هفته هم طول دادم که یه فصل راجع بهش بخونم.، اون وسطا هم با رئیس حرف زدم، اونم گفت بخودت فشار نیار، فرصت داری که خوب یاد بگیری، چرا نمیفهمه؟؟؟ باید بگه شما ۵ روز بیشتر وقت نداری، من دفعهٔ بد ازت کار میخوام. الانم ۳-۴ روزه تا میرم سر کار سردرد دهنمو صاف میکنه، خیلی بده و بهونه خوبیه. یه جوری حس میکنم روحم چاق شده و خرفت شده و درد حالیش نیس، زور نمیزنم دیگه! چقدر اون روز که رفتیم سلطانیه خوب بود، چه هوا صاف بود، چقدر زنجان آفتاب داشت. یه جا زیر سایه یه درخت نشستیم و بعدش تا جا داشتیم خوردیم.. امشب واسه خودم سوپ پختم، حس میکردم به خودم محبت میکنم . کیف داشت. قبلش به این نتیجه رسیدم که توی خارج مریض شدن از توی زنجان مریض شدنم بدتره.. اونجاش خیلی خوب بود که سمانه خوب بلد بود منو جم کنه..
امروز که حالم خیلی بد بود برا این رفتم که همکارم با خودش نگه این یارو خیلی تنبله و همش میپیچونه.. بد با سر درد تمام رفتم و همه بهم گفتن چرا اومدی؟ میموندی خوب میشدی! حقم بود، وقتی اینطوری میشه خیلی از خودم بدم میاد.. دوست دارم سر به تن خودم نباشه.
بعدشم فهمیدم نمیدونم چرا ولی نمیخوام از چرک کردن سینوسام بمیرم. پ۱: یکی از تنبیههای خدای عزیز در این دنیا اینه که یکیو که یک ویژگی خیلی شبیه خودت داره میذاره هر روز و شب جلو چشت. من از بیرون که به یارو نگاه میکنم خودم رو میبینم در چند ماه پیش یا چند سال پیش، بد شگفت زده میشم از خودم که یعنی من واقعا همین بودما.. چقدر خام بودم، چقدر گاهی احمق بودم.. خدا یعنی من اینهمه رو اعصاب بودم خودم نمیفهمیدم.. چند بار خواستم همون لحظه که فهمیدم اینو به سیامک میل بزنم یه عذرخواهی ازش بکنم که اون همه در مسیر تهران زنجان حرف میزدم .. اون همه ور میزدم.. اون همه.. اون همه و کلافه که میشد تازه من شاکی هم بودم که " چرا درکم نمیکنه"... من چرا نمیفهمیدم که این همه هیجانی ام!! پ۲: اندازهی چند وقت به خودم گیر دادم و الان حالم بهتر شده. حالا میتونم بگیرم بخوابم.
اره یا شیخ با این حرفت بسیار موافقم که ما بلد نیستیم بدون زور درس بخونیم!و فقیر باشیم و انگیزه تلاش داشته باشیم!
ReplyDeleteاما اگه خدا هیچ چی بهت نداد صادق بودن با خودت را بهت داد!شایدم خودت داشتی ، چیزی که من همیشه آرزوشو داشتم.
وقتی نوشته هاتو میخونم میبینم که آره این واقعیته!
هاااا من دوباره تو را متوجه نعمت دیگه ای کردم که...:-)
اما یا شیخ الاصغر! تو همیشه همین بودی. منظورم اینه که حتی وقتی که فقیر هم بودی یا زیر سلطه دکتر نجفیه کبری!!!بازم شب تحویل کار مرگت میگرفت، مریض میشدی،و...این خودتی نه فقر یا اجبار یا ...
اما اگه بازم یادت باشه با شروع کار همه چی کم کم خوب میشد، بعد از فهمیدن مساله وقتی اونو دوباره به زبون خودت میگفتی یه ایده باهاش در میشد!!:-)
به خودت اعتماد میکردی و کم کم قدم بر میداشتی، وسطاش میفهمیدی مساله خیلی کوچکتر از اونیه که فکرشم بشه کرد، و خندت میگرفت از اینکه یه کار به این کوچیکی اینقدر ذهنتو با عقب انداختن به خودش مشغول کرده بود، میفهمیدی حتی نجفی هم یه جاییشو اشتباه کرده و...
(خودت میدونی اگه اینجوری برگردی گند میزنی به همه چی!!، با یه روح مریض برمیگردی و همش ته ذهنت درگیره!) میدونی دوات اینه که حتما قبل از برگشتن یه مدتی خوب کار کنی ، حتی اگه جواب نداد مهم نیست، مهم اینه که خوب خوب تمرکز کنی. شاید دیدی با 2-3ساعت تمرکز مسالتو فهمیدی،درک کردی، یه ایده ای حتما به ذهنت رسید یا الگوریتمشو در آوردی!
من به تو ایمان دارم،
هر چی باشه بزرگت کردم!!!
حالا یکی با خودت مهربونتر شو، غذا نخور اما اگه داری یه میوهای بخور و 1ساعت بشین سر مسالت. مثله اون وقتایی که منو مجبور میکردی بشینم!بهونه نیارم،فرار نکنم!ها
منم امشب قراره 1_2 ساعت سرچ کنم
تورا میگفتم که خوب بعد این نوازشایی که گفتم حالا بشین و 1 ساعت کار کن.
.
.
.
.
.
.
آخیش احساس کردم یه دور با هم رفتیم بوفه!
سلام تاتا
ReplyDeleteواییی! سمانه چه خوبه! خوش به حالت...
خیلی خوش به حالت..
اول بگم که من همین جوری بیخودی یاد دفتر فوق برنامه افتادم.
و یه چیزی! وسط کار جذبشم می شی ... در هر صورت همه مثل تواند... هیچ کس همیشه با علاقه و عشق و در راه رضای خداو با صفای باطن سراغ کارش نمیره... اوووو
چی بشه!!! حالا شاید چند ماهی یه بار