Monday, December 5, 2011

پس خوبم حتما


آروم تر شدم .. بعد از همه کولی بازی ها و غرها و بهونه گیری ها قد یه جونه کوچولو  ریشه زدم

پسره ۲.۵ روز رفت سوییس ..  دل رو هم برد.. من سرمای بدی خوردم که هم زمان نبودن پسره افتادم تو رخت خواب . هی دلم میخواست باشه مراقبت کنه.. دلم تنگ شد.. لوس شدم .. دیگه قول دادم برگشت شلوغ نکنم..
خدا خودش دونست چیکار کنه .. اونو فرستاد سفر.. احساسات ما رو میزون کرد..!

الان هم چنان سرما خورده ام سرفه میکنم خیلی خیلی بد. خیلی کار دارم . دوست دارم که دارم آروم آروم به روتین زندگیم برمیگردم
دیروز صبح یک پنکیکی درست کردم برای صبحانه .. آسون بود ..

حالا میخوام حلوا بپزم. عزمم رو هم جذب کردم . گلاب رو هم حتا از مغازه ایرانی خریدم . مریم ماه رمضون پارسال یادته ؟
احساس خونواده میکنم.

از گیس طلا نقل میکنم ..



هر وقت که ساقه ات را می برند و از باغچه ات بیرون می برند به جایی دیگر
باید طاقت بیاوری ،این زمان را بگذرانی تا ریشه بزنی
آن وقت خیالت راحت است که زنده می مانی


و من همون بامبو ام که  در فیلادلفیا ریشه زد. حالا کندم اومدم برلین .

از پسره .. از تغیراتش آرومم  .. اگه اشتباه نکرده باشم .. این ۶ ماه برای هر دومون خوب بوده .. برای خودمون..جدا جدا بزرگ تر و  قوی تر شدیم ..

مامان دارم . بابا دارم . خواهرها دارم .. خونه دارم. کارو زندگی دارم . سرزمین ناآرومی دارم . دوستان دور و نزدیک دارم . عشق دارم.


No comments:

Post a Comment