خ یک پسری بود شریفی که چند ماه بعد ما اومد اینجا دکترا، و همون اول هم با شادمانی تمام اعلام کرد که همسرش داره میاد و منتظر ویزا هست.
چند روز پیشها دیدمش، تازه از ایران برگشته بود. پرسیدم با هم نیومدین؟ هنوز ویزا نگرفته؟ و جواب داد جدا شدیم! باورم نمیشد.
ته دلم ترسیدم. از طلاق ترسیدم. از اینکه هر روز میشنوم یکی دیگه طلاق گرفته یا به هم زده نامزدیشو .. ولی با خودم فکر کردم از چی میترسم؟ این ترس فقط از سخت گیری منه .. از تنها موندنه که میترسم..از اینکه هنوز ازدواج تو ذهنم بته. خوب دو نفر چند سال با هم بودن بعدش به هر دلیلی نخاستن دیگه همو. اصلا خسته شدن.. اصلا هرچی.. بچه هم که نداشتن. شاید الان حالشون بهتره و زندگی شاد تری دارن بعد جدایی. چرا هی فکر میکنم طلاق بده؟ چرا این همه میترسم؟ اگه دوست داشتنی در کار نباشه چه اهمیتی داره که باهم زندگی کنن یا نه....
مژده میگفت الان دارم باهاش عروسی میکنم، با همه سخت گیریهای مامان بابام. ولی خودم که میدونم همش یه تیکه کاغذه. همهٔ اون سنت هایی که مثل یک بار رو دوش خانوادهها سنگینی میکنه، برای ما یه برگه.
من برای خ ناراحت نشدم، برای خودم ترسیدم. حالا صادقانه که بگم.. از اون لحظهیی ترسیدم که سیام بهم بگه دیگه برای همدیگه تموم شدیم و من یهو تنها بشم و تو یک خلا شناور بشم.. حس کنم کسی دوستم نداره و دیگه شادی هام تموم شده. دیگه هی گریه کنم..
من از تجسم این لحظات برای خودم ترسیدم.
ولی کی میدونه، شاید این فقط ۲ -۳ روز طول بکشه و بعدش آدم از تصمیمی که گرفته راضی باشه. وای چقدر از اینکه ترسوام بدم اومد. اینجا میخوام شهامت مندانه یک صحبتی با سیامک بکنم.
عزیزم، بیا حتا یک لحظه هم تردید نکنیم بخاطر دلسوزی برای من یا تنهایی من یا تنهایی خودت. چیزی که هست تا هست ارزش داره، وقتی دیگه نیست آدم هرچی زور بزنه فایدهی نداره. من امروز ، الان ، اینجا، دوستت دارم. با تو خوشحالم، عاشقم و گاهی هم سخت میگذره.. به هر حال کسی نمیدونه آخرش چی میشه.. چقدر دوام داره..
همین جا جلوی همهٔ دوستام یه بوسی میکنمت، عاشقانه، گرم و طولانی :*** برای گرامی داشت همه روزهای خوب و امید به آینده.
(طول بوسم ۳ تا کاراکتر بود)
No comments:
Post a Comment