آرومم
رفتم دکتر پوست، جواب ازمایشم رو گفت. هورمون مردونه زیاده! خودم که اینو میدونستم. من اصلا یه پارچه آقام برا خودم. بعدش گفت دارو نمیخواد ولی. دکترم رو دوست دارم آلمانیه و به زور انگلیسی حرف میزنه. حدس میزنم هم سنّ بابای سیامک باشه. آروم و خیلی مودبه. جدی هم هست.
ساعت ۴.۵ صبح امروز با صدای خیلی بلند موزیک و مشتهایی که به دیوار کوبیده میشد پا شدم. وای در حد کشنده یی عصبانی کننده بود. تا ته سالن رفتم ولی نفهمیدم از کدوم اتاقه. هوا مثل روز روشن بود. مثل اینکه یهو بیدارت کنن بگن روز شده ولی تو به اندازه کافی نخوابیدی..هنوز ۴.۵ صبح.
عصبانیت ش هنوز همراهمه. کاش امشب یارو باز صدای آهنگو بلند کنه تا من برم سرم رو از پنجره بگیرم بیرون و فریاد بزنم ننه سگ خفش کن.. مرده شورتو ببرن با این مستی و آهنگت.. گًه ..
میدونی چی آزار دهنده بود؟ بعد تموم شدن آهنگ، صدای تخت همسایه میومد از تخت همسایم متنفرم که هروقت با دوست پسرش میخوابه اینهمه صدا میده.. خودشون خیلی صدا در نمیارن از خودشون.. ولی جق جق تخته .. حالا روز که در میاد آهنگ میذارم.. اوف نیمه شب خیلی گًه بود.... قطع نمیشد.. بعدش هم آفتاب تو چشمم میزد.. چه صبح گهی بود. وقتی خابیدم هنوز خواب اینو میدیم که دارم دنبال اتاقی میگردم که آهنگ گذاشته بودن..
به اصرار نرگس و استادش امروز یه ساعت رفتم جلسه شعر و ادب. من از این جلسه فهمیدم که انسان نیاز به توجه داره. و فهمیدم که دیگه به این جور جلسهها نمیرم. به قول آقا هماشون شاعر بودن. شعر هم میگفتن. من اعلام میکنم که هیچ گونه تمایلی به حفظ میراث ادب و فرهنگ و فارسی ندارم. تمایلی ندارم یکی ۲ ساعت بلا انقطاع برام شعر بخونه .. خفه میشم.. خوشم نمیاد اصلا .. من از این آدمها نیستم .. شعر برای من یعنی خلوت. شعر یعنی وقتی میخوام با آدمها حرف نزنم. کسی رو نبینم. صدای نیاد. اصلا یعنی وقتی همه جا ساکته. اووف حالا فک کن امیر هوشنگ هی شعر بخونه.. یعنی سمانه در چه حد جای تو خالی بود.. من اصلا خوشم میاد با سمانه بشینیم و مردم احساسی رو تماشا کنیم..
وسط جم فک کردم اگه سیامک اینجا بود چی میگفت.. بعدش اصلا به چشم خودم دیدم که سیامک گفت من حوصله این شعرها رو ندارم میرم. تو میخوای بمونی بمون. من میرم..یجوری جدی بیحوصله بد اخلاقی بود. منم گفتم نه منم میام.. با هم پا شدیم رفتیم.. تو راه هم هی سیامک داشت سرم غر میزد ۱۰۰ دفعه بهت گفتم هر کی دعوت میکنه پا نشو برو... دلم خواست ببوسمش..
خوش به حال مریم.. وقتی از دیدن سحابی و کهکشان واقعی تعریف کرد من دلم ضعف رفت.. برا من هنوز یه کار بزرگ غیر ممکنه..
چه سکوت خوبی داره خونه.. چه آرومم من..
No comments:
Post a Comment