دلم یک جوری تنگه. برای مامانم.. برای احساس بودن تو خونه ، برای زندگیم با پسره. یادم نمیاد که زندگیم چه جوری بود فقط یادمه که آروم بودم خیلی.
پسره از آشپز خونه یک چیزی میاورد.. از کنار من رد میشد میگذشت دهنم .. یه شرینی میخورد.. یکی میاورد واسه من. اه الان داره یادم میاد.. گاهی شاکی میشدم که دوست ندارم فلان چیز رو ، خودت بخور و بعد به زور میداد دستم.. این یکی از اون لحظه های کوچیکیه که بسکه عادیه آدم متوجهش نمیشه ، بسکه به تار و پود زندگی وصله نمی بیندش.. دلم برای کنار اون پارازیت دیدن های صبح شنبه تنگ شده..
اینجا دارم ریشه میزنم. قشنگ میفهمم. هم خونه ای هام با اینکه بچه اند ولی حواسشون به من هست. چند روز پیش ها ارائه داشتم.. شب قبلش به یکیشون گفتم.. ۲-۳ روز بعد دیدمش .. وسط حرفاش ازم پرسید ارائه ات چه طور بود من خیلی خوش حال شدم که یادش بود.. آخه آدم ی وقتایی میپرسه حال یکی رو و همون وقت یادش میره جزییات رو..
به اینکه کنار هم هستیم اهمیت میدیم. اما وقت های کمی با همیم. گاهی فک میکنم اگه یکیشون دختر بود بیشتر حرف میزدیم.. با یکی که آلبانی تباره بیشتر حرف میزنیم ، دو تاشون "تلاش میکنن" خوب و تمیز باشن . من میفهمم ..راضیم .
امروز با روجا رفتم پیک نیک.. ۲۰-۳۰ نفر آدم از هر رنگ و نژاد ای اومده بودند. وسط همشون یک مادر و دختر ایرانی بودن که تازه از ایران اومده بودن.. مامانه جامه شناسی خونه بود و چقد بگم اطلاعاتش به روز بود، عین ما همه چیزای جهان رو دنبال میکرد. بعد گفت که شوهر و پدرش کشته شدند و خوش بچه هاش رو بزرگ کرده. بدم گفت که اخیرا سرطان گرفته (وقتی از سرطان حرف میزد اونقد آروم بود انگار از زخم معده اش میگفت ) و همین چند وقت پیش پسرش روگرفته بودند و با وصیغه آزاد شده ، اینایی که میگم مهم نیست.. چیزی که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد چشم های درخشانش بود با لباس سفید حریر و دامن مشکی و موهای قهوه ای حالت دآر مرتب و صورت خیلی جذاب و خوشگل.. تا قبل اینکه با روحیه و آرامش قصه هاش رو نگفته بود من فک میکردم از صورتش میشه فهمید چه زندگی شادی داره و هیچ غمی نداره و چقد جوون و با طراوته.. مثلا از این خانوم هایی که ۳۰ ساله خارجن و هر هفته میرن ایروبیک و غذای سالم میخورن و از اخبار بد به دورن.. نمیتونم بگم چه اثری رو من گذاشت این آدم.. به قول مریم این که در هر شرایط و سختی لبخند رو لب آدم باشه سخته..
خودم رو دیدم با مشکلات پیزوریم ..اون رو دیدم با مشکلات جدی اما صبور و آروم شیک و زیبا. یک حس دلتنگی کردم وسط حرف هاش.. من گاهی دلم میخاد وسط حرف های آدم ها برم بغلشون کنم..
یک دختری هم بود که مسیحی بود و مسلمون شده بود و چی چی عربی و فرهنگ اسلامی میخوند و وقتی از این چیزا حرف میزد من یک حسی داشتم مثل اینکه برو بابا .. تو راجه به چیزایی که حرف میزنی هیچی نمیدونی . یک حسی بود مثل اینکه اسلام و عربی و همه این چیزا مال امثال ماست که باهاش بزرگ شدیم.. با همه خوبی ها و نواقصی که در پیاده شدنش بود.. تو که ۲ ساله مسلمون شدی چی میدونی اخه !!!!! تازه حس میکردم با اون لکچر هایی که میداد کاسه داغ تر از اش بود.
دیگه اینکه شب با امیر و امید و یک پسر جدیدی به اسم علی رفتیم شام. امیر دوست یکی از دوستان برلینه . آدم خوش قلبیه و نسبت به من احساس مسوولیت میکنه.
دو سه روزه تلفنم مریض شده . خاموش کرده بودمش. دیشب دیدم امیرمیل زده که نگران شده.. چرا به ۱۰ تا تلفنش جواب ندادم. وگوشیم خاموشه و آفیس هم نیستم و زنده ام یا نه ؟؟!! آدم که میره تو سرزمین جدیدی زندگی میکنه تا وقتی اونجا کسی رو نداره که نگرانش بشه هنوز اونجا غریبه ..شایدم وقتی یکی بگه نگرانت شدم .. دیگه اون وقته که آدم به خودش میگه حالا اگه چیزیم بشه یکی میفهمه... یادمه با مریم حرف میزدیم اون اولا که رفته بودیم آلمان ..که اگه اینجا بمیریم چقد طول میکشه مردم بفهمن.. اصلا کی میفهمه ..
راستی میدونستین کریستف کلمب اول که اومد امریکا اومد همین شهر فیلادلفیا و اینجا با ۲-۳ نفر آدم مهم دیگه یک سری قوانینی وضع کردند که برای آزادی زبان و قوم و این چیزاس ؟ احساس کردم خیلی مهمه که ۴۰۰ – ۵۰۰ سال پیش همین شهری که من الان توش قدم میزنم اولین شهری بود که بیگانگان اومدند و فتحش کردند..
من تا قبل اومدن به اینجا خیلی با امریکا بیگانه بودم.. الان میبینم که امریکا جاییه که بشر خودش ساخته و توش میشه چیزی که بشرمدرن ساخته رو دید با همه کم بود ها و خشونت ها و خوبی هاش .. با همه پیشرفته گیش.. جایی که بشر از نیاکانش جدا شده و یک سرزمین بدون تاریخ برای خودش ساخته .مهم نیست که قاتل یا فاحشه یا دزد یا سیاست مدار بوده در زندگی با آدم های کشور گذشته خودش. اینجا شانس ساختن یک هویت تازه بود.
یک جورایی به اینجا افتخار کردم.. با همه انتقاد هایی که به سیستم وارده.. اما فکر کن که ما با تمدن ۳۰۰۰ ساله هنوز داریم برای خیلی چیز ها مبارزه میکنیم که اینجا بدون هیچ تاریخ و تمدنی خیلی از اونها رو داره ...
تو ماشین امیر تو راه برگشت ابی روشن بود. آهنگی بود که اون شب با سمانه تو بروجن خونه شون گوش دادیم و من گفتم این آهنگ منو یاد تو میندازه ... بعد اونقد حس کردم تنهام از نبودنش ، اونقد جاش خالی بود تو روزهای عادی زندگیم ..
تا کی این دلتنگی برای "با سمانه زندگی کردن" رو باید حمل کنم.. دلتنگی یه که امیدی به سر انجامش نیست اما همین که میدونم اون همیشه دوستمه و همیشه با هم حرف میزنیم.. آروم میشم.. اینکه میگم جدیه.. یعنی اگه سفر کردن مثل گذشته ها بود که نمیشد به این راحتی ها تلفن زد نمیدونم چی میشد..
No comments:
Post a Comment