دیروز ۳۰ دسامبر بود که برای اولین بار من تو این زندگی کوچکم اسکی کردم. و اولین احساسم این بود که خب مگه پاهای خودم چشه که این چوب های ناراحت دراز رو باید به خودم ببندم. مثل یک زور بود. بلد نبودن هم کلا برام کار سختیه ینی قبول اینکه باید مثل یک بچه از صفر یاد بگیرم.
دیروز شروعش خوب بود و راحت تونستم سرعتم رو در شیب کم کنترل کنم و بعد به ارتفاع بالا رفتیم و من با دیدن ارتفاع زیر پام و اینکه خوب نمیتونستم دور زدنم رو کنترل کنم حسابی هول کردم. و دو بار با سرعت تمام زمین خوردم. دیگه مطمئن بودم نمیتونم برم پایین. بد ترین قسمتس این بود که بعد از زمین خوردن حتی نمیتونستم گره پاهامو از هم باز کنم چه برسه از جام بلند شم.
از اواسط تپه برای جلوگیری از سانحه بیشتر جاناتان دنده عقب اسکی کرد و دست منو گرفت و به همون حالت ایستاده به کمک نگهداشتن دست اون اومدم تا پایین تپه. و اون تمام راه برگردون اومد بدون اینکه به پشت سر نگاه کنه. یک جوری هم اروم و خونسرد بود انگار داره راه میره..
من هیچ کنترلی روی هیچی نداشتم و چاره یی نداشتم که همه چیزو بسپرم به اون و با هدایت اون سر بخورم. و کاملا بی چاره و رها بودم. احساس ترسناکی بود از اینکه هیچ کنترلی ندارم و چاره ای جز اعتماد نداشتم..
بعد همه این اتفاقا دیروز فهمیدم که جاناتان کوچیک که بود تو قهرمانی اسکی کودکان تو سطح بین المللی دوم شده بود و تازه تا نمیدونم چند سال هر هفته تو زمستون اسکی میکرد همه هم میدونستن چقدر خوبه غیر از من. یک جوری احساس حماقت کردم که نگو.. بعد این همه مدت انگار تازه فهمیدم اون یه چیزایی بلده که من هیچ ایده یی ندارم در موردشون!! بعد هی ازش میپرسیدم چرا نگفتی .. گفت من گفتم مسابقه زیاد دادم.. بعد تصویر من از این مسابقه که میگفت در حد تیم ساری با تیم اصفهان بود..نمیدونستم هر سال تا مسابقات جهانی کودکان یا نوجوانان میرفته.. حالا تو اون سن نمی دونم چقد خوب بوده ولی این حد مهم نبودن «عنوان» براش خیلی برای من خوشاینده.
از افراد فامیل گرفته تا ادم های دانشگاه و بعد هم بیرون ایران ، دیدن نقشی که داشتن عنوان و موفقیت در چیزای مختلف برای ادم ها بازی میکرد همیشه برام جلب توجه میکرد. من هم خودم تا وصل هستم به یک سری از موفقیت ها! انکار که نمی کنم. اما دیدن ادمی که در این حد در حال زندگی می کنه و به موفقیتهای گذشته نمی چسبه برام تازگی داره.
به این ترتیب مفهوم تواضع رو دارم برای خودم باز سازی می کنم.
یاد خاطرات زنجان افتادم و سادگی که داشتیم تو کارامون با سمان وداستان های ادم های پز پزی اطرافمون! و کمی بی ربط یاد بابا که یک مثل دائمی داشت: جلو ادم گوزو اگه نگوزی فک می کنه سوراخ کون نداری. ببخشید برای ادبیاتش !!!
دوباره مینویسی... هورااااا
ReplyDeleteوای طاهره خودت حواست نیست ( یا شایدم هست) ولی زندگیت خیلی باحال شدهها...
باید تجربهی ارتباطه نزدیک با خوانوادهی جاناتان و همهی تفاوتها و شباهتهاشون خیلی خاص باشه.
این همه سفر...
هیجان زده میشم بهش فکر میکنم. ولی تو خیلی نرم و طبیعی داری زندگی میکنی. ای ول...!!
من هیجانم رو قورت میدم. تو همین جوری نرم و طبیعی بنویس.
:D