سلام
میخوام دوباره بنویسم. ٦ ماهه که دست به این وبلاگ نزدم و کل زندگیم رو تماشا کردم که زیر توفان تغیر بعضی جاهاش شکست و خراب شد. بعضی جاهاش نصفه نیمه موند .
احساس میکنم که هر چی میگذره خوش حال تر میشم .
امروز سومین روز کارم تو این بیمارستانه. دارم راجه به سنتز نکلوتید یاد میگیرم که بعدا در یک مدل ریاضی ازش استفاده کنم. میبینی کی فکرش رو میکرد همین برلین بمونم پست داک!! این آخرین چیزی بود که میخاستم
الان از اینکه اینجوری شده واقعن خوشحالم . آدمی نمیدونه چی خوش حالش میکنه.
میزم کنار پنجره است. یک احساس امنیتی دارم از اینکه پشت مانیتورم به جهانه . در واقه این طور :
همین ها. حالا بیشتر مینویسم.
Welcome back :)
ReplyDeleteAnd I loved your drawing!