Friday, October 19, 2018

چند تا خبر جدید


۱-  بلاخره از شرکت آمازون بهم جواب دادن و منو رد کردن. چقدر منتظر بودم و چقدر راحت شدم از دستشون. بهترین دلیلم برای خوش حال شدن این بود که تنبل وجودم خرم و شاد شد ازاینکه لازم نیست جام رو تغیر بدم و از صفر  شروع  کنم.

۲- خبر دیگه اینکه یک بار سر ناهار با رییسم همینطوری پروندم که من خودم رو ۵ سال دیگه در نقش یک مدیر تکنولوژی میبینم و هر چی فک میکنم نمیبینم که در آینده "کار ِداده" انجام بدم. دوست دارم بیشتر با تیم های مختلف سر و کله بزنم و مدیریت پروژه یاد بگیرم و مالکیت یکی از نرم افزارهایی که تیم آی تی برای ساپورت تیم های داخلی میسازه رو به عهده بگیرم. 
رییسم انگار مدت ها بود هر شب از خدا همین رو میخواست که من بیام و بهش همچین چیزی بگم. با رویی باز و لبی خندان و چشمانی درخشان گفت پس اینکه دیتا آنالیست باشی هیچ کمکی بهت نمیکنه و بهتره هر چه زودتر برات راهی پیدا کنیم و به اون مسیر پل بزنیم. بیچاره خواست کمک کنه اما نمیدونم چرا نمیتونم باور کنم نفع شخصی نمیبره. هر چی باشه ما سه سال پیش دعوای بدی کردیم و با اینکه با هم خوب شدیم اما هرگز دوست ِصمیمی نشدیم. 
سر همون ناهار ازم پرسید میخوای من با منابع انسانی صحبت کنم ببینم راهش چیه؟ با خوش حالی گفتم آره حتما ! 
و توافق کردیم که  تو شرکت خودمون بگردم دنبال یک موقعیت. با آدم های مختلف در سه هفته گذشته حرف زدم. ریسم هم شروع  کرد گشتن دنبال یک جایگزین برای من. :)) همین باعث شد بیشتر حس کنم دوست داره من برم. 

 هم زمان که منتظر جواب امازون بودم با آدم های تیم های مختلف تو شرکت صحبت میکردم و تقریبا همه منو مپیچوندن .. کم کم نگرانی ام بالا گرفت چون ریسم یک نفر جدید استخدام کرد جای "پیتر" که داره ماه آینده میره. این میتونه به این معنی باشه که خیلی زود به جای من هم یکنفر رو میگیره .. دیگه همش احساس ناامنی میکردم. آمازون که جواب رد داد خیالم راحت شد حد اقل از بلاتکلیفی در اومدم و باید جدی بگرم دنبال یک جا برای خودم.

همون روز با ایگور رییس جوان چشم ابی و همیشه خندان و البته کله گنده بخش مدیریت رابطه با مشتری صحبت کردم. هیچ دلیلی هم نداشتم فقط حسم بهم گفت این آدم همیشه مثبت و مهربونه و برم بهش بگم آیا تو تیمت جا داری منو راه بدی؟ به همین بی ربطی . اونم گفت اره اتفاقا .. یک ایده ای دارم که شاید تو مناسب باشی براش . 

حسی که یک نفر با زبان بدن و حالت صورتش در من بوجود میاره رو نمیشه با کلمات توصیف کنم. به خودم میگم مراقب باش که اسیر پیش داوری نشی و نذاری حافظه ات فریبت بده و به جای دیدن حقیقت یک ادم جدید به الگویی بسنده کنی که از آدم ها و روابط گذشته زندگی ات ساختی. مثلا  اگه در گذشته با ۳ تا آدم چشم ابی و موبور که دوستانه بودن  تونستم دوستی بسازم حتما نفر چهارم هم در همین الگو جا میگیره و پتانسیل دوستی ساختن داره. به تجربه فهمیدم درک و دریافت من از آدم ها درکنش های اول بستگی به چیزی داره که در بایگانی مغزم از گذشته دارم. مثلا  هرکی قیافه اش شیری و رنگ پریده و دستاش لرزون و نامطمئن باشه منو یاد یک آدم پلید میندازه.
 ( جاناتان هم یکبار بعد آشنایی و دست دادن با یکی از دوستای خوب من بهم گفت نسبت به طرف حس خوبی نداره. حالا من در شوک که این آدم خیلی خوبه که .. گفت اره اما زبان بدنش منو به شدت یاد عمه بد جنسم میندازه :)))))))))) البته که الان دوستای خوبی ان ولی خب همینم مشاهده منو تایید میکنه) 

بهر حال رفتم و به ایگور طی یک قهوه گفتم که چی دوست دارم انجام بدم و اون هم گفت باید با مایکه و کارولین دو تا از اعضای تیمش صحبت کنه. ظاهرا اونا نسبت به من مثبت بودن و قهوه بعدی رو با مایکه و کارو خوردم. دو تا دختر که هر دو زیبا و دوستانه به نظر رسیدن و کار و انتظاراتشون رو برام توضیح دادن . من تردید نکردم که میتونم باهاشون کار کنم (باز هم بر مبنای همون حسا). مایکه گفت اونا موافقن با من کار کنن و  اگه من فک میکنم میتونم از پس این کار بر بیام و به انتظاراتم میخوره به خودم زمان بدم و فکر کنم. من با اطمینان گفتم که نیازی به فک کردن ندارم و همین الان میدونم که میخوام. اونم گفت خب پس جمعه با مَتس حرف میزنم و اگه اون هم اوکی بود کارای دفتری انتقال تورو انجام میدیم.  

 کل ماجرا رو به رییسم گفتم. نگران بودم بگه نه یا اونجا نرو یا هر کامنتی که مانع ایجاد کنه (اینم داستان داره که چرا رییس نخواد من برم دپارتمان مارکتینگ). رضایت رییس از نظر دیپلماسی خیلی اهمیت داشت. اما خوش بختانه نه نگفت و اوکی بود. 
حالا مونده تایید نهایی متس که مایکه امروز باهاش حرف خواهد زد. به تجربه دیدم که من هر وقت منتظر و هیجانی یک جوابی ام دوست دارم بیام و اینجا بنویسم. همین هم خوبه دیگه! 


۳- هیجانی ام که رفتیم و ۲ تا بچه گربه دیدیم که هنوز شیر میخورن و باید کنار مامانشون باشن. خیلی دوستشون داشتیم و به قیمت گزافی رزروشون کردیم که ماه ژانویه بخریمشون. خیلی گرون بودن و اشک از چشمانم سرازیر شد.اما تا حدی پرداخت این همه پول تنها راهه گربه دار شدن ماست..

 با مشاهدات ما در چند سال گذشته نژاد گربه Maine Coon برای من آلرژی خیلی کمی (تقریبا هیچ آلرژی ) ایجاد میکنه. این نتیجه ۴ سال تحقیق و باز دید از ده ها گربه پرور بوده باشه..

با تحقیقاتی که کردیم یاد گرفتیم که هر چی گربه ها یا سگ ها از نظر نژادی قاطی تر بشن تولید پروتئینی که در انسان آلرژی ایجاد میکنه (و بوسیله آب دهان و جیش منتشر میشه ) بیشتر میشه. بهمین خاطر اصلا برای افراد آلرژیک گربه های خیابونی توصیه نمیشه ! و یاد گرفتیم که بعضی نژاد ها خیلی کمتر آلرژی زا هستن و در اون نژاد ها باز حیوونای ماده کمتر از نرها! و باز حیوون هایی که عقیم شدن خیلی کمتر از اونهایی که میتونن جفت گیری کنن.
 نمیدونین چند تا مقاله و گزارش علمی از آزمایشگاهها رو خوندیم. یک پروژه به تمام معنا! حتا اسم علمی پروتئین ها رو بلدم از حفظ !
با خوندن ده ها بلاگ و تجربه های غیر علمی شخصی فهمیدم که قضیه از آدم به آدم و از گربه به گربه فرق میکنه و آدم های خوش شانسی پیدا میشن که با وجود آلرژی گربه زندگیشونو پیدا میکنن و سالها باهاش زندگی میکنن. 

و باز اینجا در خارج یاد گرفتیم که آدم هایی هستن که نژاد خالص سگ یا گربه رو پرورش میدن و فقط  حیوون هاشون رو با حیوون های آدم های مشابه جفت گیری میدن و البته شناسنامه و شجره نامه دارن (شوخی نیس اصلا ) و مراقبن که بیماری ژنتیکی در حیووناشون از نسلی به بعدی منتقل نشه و خلاصه تخصص دارن در این زمینه .. 
خرید یک حیوون از این عزیزان البته که خیلی گرونه. فقط وقتی میصرفه که آدم واقعا عاشق این کار باشه .
ما ۴ سال صبر کردیم و میدونیم الان وقتشه که گربه دار بشیم. جاناتان هم اصلا باکی از پول دادن برای حیوون ها نداره چون اون ها رو اعضای خانواده میدونه و این سالها پس انداز کرده براش :)) منم میدونم اما ترجیح میدم اعضای خانواده ام کم خرج تر باشن اخه این همه پول برای هر بچه گربه که تو خیابونای ساری مجانی ریخته ؟ چه خبره خب ؟؟!!!

عکساشون رو اینجا میزارم . اینقد شیرین و نازن که میترسم باز جور نشه و به ما نرسن! اسماشون هم ایزابلیتا و ایپانما هست  (ما اسمشونو تغیر خواهیم داد)










1 comment:

  1. چه اتفاقای خوبی تاتا.. مطمئنم این نوشته‌هات سرآغاز یه عالمه چیزهای خوبه. من از همون اتاق فوق برنامه‌ یک مدیر پروژه‌ی فان و جدی همزمان در تو می‌دیدم که حتی من چموش هم حاضرم توسطش تو مدیریت بشم :))

    ReplyDelete