می خوام اتفاق های اخیر رو دور نگاه کنم و این پست رو بنویسم در حالی که چای داغی ریختم و منتظرم سرد بشه
برای یک موقعیت کاری در شرکت آمازون درخواست پذیرش دادم. در واقع خانومی از بخش مدیریت منابع انسانی آمازون تماس گرفت و ازم پرسید اما دوست دارم باهاش تلفنی راجه به یک موقعیت کاری در بخش رضایت مشتری تلفنی صحبت کنم ؟ گفتم چرا که نه!
روند استخدامشون خیلی سخت بود.. ۷ مرحله داشت. دو تا مصاحبه تلفنی, یک امتحان ریاضی - کسب و کار خیلی سخت (Business Math) ( که تنها نکته اش داشتن سرعت بالا در امتحان بود و همین برای من بی معنی اش کرده بود ) و ۴ تا مصاحبه حضوری هر کدوم به مدت یک ساعت در یک روز.
واقعا ده روز طول کشید برای همه این مراحل اماده بشم و از هر مرحله جان سالم به در ببرم. واسه مصاحبه حضوری ۲ روز قشنگ درس خوندم. وقتی از مصاحبه های حضوری در اومدم کمی عصبانی بودم که اینا فک میکنن کی هستن که اینقدر سخت میگیرن ..
و از همون موقع درگیری ذهنی بدی پیدا کردم که حالا اگه اینا منو قبول کنن من چی کار کنم ؟ آگه این وسط ها حامله شدم چی ؟ اگه همین الان حامله باشم چی ؟ خیلی استرس گرفتم .. البته که حامله نبودم و اینو فقط دو روز طول کشید که بفهمم. سوال تغییر کرد به : کی دوباره میتونیم واسه بچه دار شدن تلاش کنیم ؟
اینا رو هفته پیش به مشاورم دقیق و با جزییات گفتم. بهم گفت وقتایی که زمان نقش بازی میکنه باید ببینی اولویت در اون زمان چیه ؟ میتونی اولویت بندی کنی ؟ نمیتونستم. گفتم از دور که نگاه میکنم نمی خام هیچ کدوم رو قربانی دیگری کنم . گفت "نباید هم بکنی .. اما الان همینی که جلوت هست رو ادامه بده .. وقتی جواب مصاحبه اومد میتونی برای مرحله بعد تصمیم بگیری .. تازه با جاناتان هم مشورت کن تنها که نیستی .. نمیشه همه چیز رو دقیق پیش بینی کرد میدونی که ؟ همیشه ممکنه چیزای پیش بیاد که ما از قبل نمیدونستیم.."
میدونستم اما نمیتونستم جلوش رو بگیرم. جلوی میل عظیم پیش بینی و کنترل دقیق آینده.
این قدر اضطراب برای چی آخه ؟ میلرزیدم چون همیشه هیجان کار کردن در شرکت های مهم و بزرگ رو داشتم به عنوان مدیر. هیجان انجام کار های مهم و تصمیم گیری های اصلی برای تیم ام. هیجان بازی کردن در یک رول مهم.
دونستن دلیلش سخت نیست. احساس مهم بودن و جزو آدم های خاص بودن. زندگی مهم تر و بیش تر و پربارتری نسبت به بقیه کردن و در نهایت پرتر کردن کوله پشتی ام از توانمندی ها و دستاورد ها و افتخارات. همه و همه برای مصون شدن در مقابل این حقیقت ساده که زندگی رو به اتمامه. و من میخام که تمام نشه.. که با بازی رول یک آدم مهم جلوش بایستم و بگم نه من خیلی خوب و مهم و بزرگم برای مردن. من خیلی اهمیت دارم.
نمیتونم از این میل زیادی که برای کار کردن در یک شرکت مهم دارم بیشتر توضیح بدم. کمی احساس شرم میکنم از این دست جاه طلبی ها ولی خوب پنهان کردنش بدتره . سایه اش رو کل زندگی ام افتاده.
چایی ام به دمای مطلوب رسید.
۲- اروین یالوم کتابهای خوبی داره در مواجه شدن با وحشت از مردن. "خیره به خورشید نگریستن" و "مامان و معنی زندگی" .. "مخلوقات یک روز".
در تمام این کتاب ها داستان های جالبی از تجربه خودش به عنوان سایکوآنالیست از کار با بیمارانی میگه که با وحشت از مرگ مواجه بودند. یک جمله طلایی داره در کتاب خیره به خورشید که خیلی دوستش دارم به زبان خودم ترجمه اش میکنم
"درسته که وجود مرگ مارو نابود میکنه اما ایده مردن ما رو نجات میده."
"though the physicality of death destroys us, the idea of death saves us."
“Staring at the Sun” by Irvin Yalom
با مشاورم یک بحث طولانی راجه به زندگی و مرگ کردیم و به این نتیجه رسیدیم که وحشت از مردن در واقع ترس از زندگی های نکرده است. ترس از هرگز نرسیدن به یک لیست از کارایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم. همه کارایی که برای رسیدن به موقعیت اجتماعی مطلوب و ادامه تحصیل و پیدا کردن کار خوب و در آوردن پول عقب انداختم یا لیاقتشون رو هنوز کسب نکرده بودم, نکرده ام. برگزاری یک نمایشگاه نقاشی. داشتن یک کارگاه گروهی گفت و گو در مورد موضوعات جالب. درست کردن آلبوم عکس های سفر ..تجربه دائم کشف بدن و لذت بردن از س.ک.س (باور کردنش سخته ولی برای بعضی آدم ها این لذت به طور اتوماتیک اتفاق نمی افته و موانع روانی سرراه هست!) .. یاد گیری آواز خوندن .. لذت داشتن حیوون خونگی و آخر همه تربیت یک فرزند. این ها چیزاییه که الان به ذهنم میرسه..
انگار زندگی رو نکردم و صبر کردم تا آدم موفقی بشم و به تعریفی که ازدرست زندگی کردن داشتم برسم.
۳- با همکارم ریکی راجه به اتفاقاتی که افتاد حرف زدم . ریکی خیلی از من جوون تره اما روح عجیب و بزرگی داره. بهش گفتم یک وقتایی راه رو گم میکنم نمیدونم چه تصمیمی برای من درسته .. اصلا این کار آمازون به درد من میخوره ؟ گفت من یک قطب نمای ذهنی دارم. میتونم بهت بگم چطور کار میکنه. باید برای پیدا کردن راه از خودت این سوال ها رو بپرسی
۱ - میخام چه میراثی از من به جا بمونه ؟ ( گفت فکر کن خیلی پیر شدی و در بستری .. )
۲ - ارزش های من در زندگی چیه ؟ ( اخ این سوال من رو خیلی زیر و رو کرد چون اصولا من هیچ وقت ارزشی تعریف نکردم که پاش بایستم و براش بجنگم .. اگه چیزی هم بوده ناخودآگاه بوده که کمکی نمیکنه در پیدا کردن راه )
۳- میخام ۱۰ سال دیگه کجا باشم .. ۵ سال دیگه کجا .. این بهم میگه سال دیگه باید کجا باشم .
این ها خیلی کلیشه ای به نظر میرسن اما اگه یکبار بشینی بهشون فک کنی کمک میکنن راه رو که گم کردی برگردی به مسیر اصلی ارزش هات ..خیلی هم آسون نیست به بعضی از این سوالا جواب دادن . بازم خیلی کلیشه ای به نظر میرسه اما برای من کار کرد..
دو سوم چایی ام رو خوردم و بقیه اش سرد شده و از دهن افتاده . ساعت سه شده و قراره "کلر" ساعت ۴:۳۰ زنگ بزنه و بگه نتیجه نهایی ۴ تا مصاحبه آخر با آمازون چیه. هیجان دارم که چی میتونه بهم بگه .. اما خب به هر حال کار کردن و جون کندن در یک شرکت مثل آمازون تو لیست کارایی که دوست دارم زمان پیری به انجامشون افتخار کنم نیست. در واقع اون موقع دوست دارم بگم "جون که بودم همیشه کار کردم و پول در آوردم و مستقل بودم و دست این آدم ها رو گرفتم و یادشون دادم مستقل بشن." این میتونه یک میراث باشه که از من باقی بمونه ..
عکس نوستالژیک اینگلا در غروب آفتاب ناکسوس- یونان . عکاس انزو. photo @Enzo
سازماندهی ذهنی عالیه.......
ReplyDeleteامیدوارم هر تصمیمی میگیری شادی رو برات ارمغان بیاره😙😙😙😙
mamnoooonam azizam :***
Delete