Friday, October 5, 2018

کاش آینده را میشد پیش بینی کرد

کنترل روزگار از دست من خارجه.

 الان که این رو مینویسم دیانا برگشته پیش مادربزرگش و دیگه پیش ما نیست . دلیلش و اتفاقایی که افتاد چقدر سخت و اذیت کننده بودن. حوصله ندارم اینجا دوباره بگم .. ما میگردیم دنبال ۲ تا گربه دیگه..


۲ شنبه گذشته ۴ ساعت مصاحبه حضوری داشتم با یک شرکت گنده و هفته دیگه جواب نهایی رو میدن. هیجان دارم که جوابشون چیه. و هم زمان شک دارم که قبولم کنن. همون موقع تلفن هم آقای رییس بهم گفت تو حتما از پس این کار بر میای اما میدونم ظرف ۳ هفته خسته میشی و ول میکنی این کارو . به نظرش برای این کار زیاد خوبم. خودم هم توصیف کارش برام خیلی جذاب نبود اما تغییر مسیری که دوست داشتم در زندگی شغلی ام اتفاق بیفته و از تحلیلگری داده به سمت مدیریت بره رو در خودش داشت.

نمیدونم برنامه های زندگیمون چی میشه و احساس میکنم تحمل این قدر نامعلوم بودن از توان من خارجه . برام سخته همین جور زندگی رو بازی کنم تا ببینیم چی پیش میاد . 

دیگه میخام بگردم دوباره دنبال کار. اصلا به حرف انزو هم گوش نمیدم . عمر من در این شرکت و این شغل به سر اومده 
الانم منتظرم که پاتریک بره تا منم شروع  تعطیلات آخر هفته رو اعلام کنم 

خیلی کند و کند و کندم 

No comments:

Post a Comment