دارم به این فکر میکنم که چرا هر از گاهی تنفر شدید و دافعه بی نهایتی نسبت به کارم و محیط اینجا پیدا میکنم.
مدام میخوام خودم رو از اینجا خلاص کنم. میخوام طی یک اقدام ناگهانی استعفا بدم و چند هفته آخر رو هم بمونم خونه مرخصی استعلاجی. در جواب این سوال همکارهام که بعدش چی کار میکنی به همه میگم نمیدونم. میمونم خونه
انگار جونم قشنگ به لبم می رسه. معمولا اتفاق یا چالش خاصی در محیط کار دلیل این دلزدگی نیست. با کسی دعوا نکردم و یا استرس چندانی ندارم. مثلا این بار از تعطیلات برگشتم و دو روز اول هیچ کاری نکردم و ناگهان خالی شدم از انگیزه. خالی خالی. حدسم اینه اون موقع هایی که بیشترین خوشحالی رو داشتم وقتی بوده که سرم شلوغ بوده. که هیجان داشتم یک کاری رو تحویل بدم.
به روز هام که نگاه میکنم به شدت جای یک فعالیت با آدم ها خالیه . یک فعالیت که توش فوق برنامه باشم. درونم فریاد میزنه بریم یک کار داوطلبانه برای کمک به آدم ها انجام بدیم. بریم با بچه های معلول وقت بگذرونیم. بریم بدون هدف ارتقاء و دانش و تعالی کنار یک موجود دیگه قرار بگیریم و با هم فقط چند ساعت زندگی کنیم . لحظه ها رو بگذرونیم بدون اینکه هدف والایی در کار باشه. داوطلب شدن برای کار با حیوون ها هم خوبه. بلاخره یک فعالیتی
به اطرافم تو این شرکت که نگاه میکنم احساس میکنم قشنگ از همه جاش متنفرم. به همین بی ربطی.
ایده های فوق برنامه زیادی دارم, مثلا نقاشی, یا کار با آدم ها (به همین کلیت, بدون هیچ جزییاتی ) , علاقه به خوندن و کاویدن و روانشناسی, یا چمیدونم هفته ای یک بار پختن کیک برای آدم هایی که فراموشی دارن. پیاده روی و ورزش ..
اینا علایقه ضمن کاره . اینا زن خانه دار درونم رو تغذیه می کنه. شغل نیست. پول زندگی و درمان و مسافرت ها و مخارج دوقلو ها رو نمیده . آینده شغلی جلوی روم نمیزاره. بیشتر همه اینا یک وحشتی دارم از بازنشستگی, پیری و بی پولی. هیچ برنامه ای هم نداریم براش.
به خودم میگم شاید چون نقشه راه ندارم . نمیدونم میخام یک ماه دیگه کجا باشم. یک سال دیگه ده سال دیگه. اینکه آدم ندونه مقصد کجاست و هی از این شهر به اون شهر, از این روستا به اون روستا رانندگی کنه . گاهی از این ورودی در بیاد و از خروجی بعدی برگرده تو. این الان زندگی منه . هیچ ایده ای از آینده شغلی ام ندارم.در یک پریود مرتبی سر درگم و خسته میشم. احساس رکود و بی هویتی میکنم. .احساس اینکه به این کار تعلق ندارم . وااای الان یاد بابا افتادم. بابا هم به هیچ کاری تعلق نداشت. دل نمیداد. بدون استثنا هر یکی دوسال کارش رو تغیر میداد. مدام ایده های بیزنسی تازه و کار های جدید . مدام و مدام هم تغییر. هیچ ثباتی نداشت .
بابا و عمو منوچهر که پلیس بود تنها الگوهای کاری در زندگی من بودن . آقاجون که باز نشسته بود . مامان و مامانی که کار نمی کردن . همه عمه ها و زن عمو ها و خاله ها خانه دار بودن. همه بدون استثنا. تنها یک عمه داشتم که معلم بود اما قبل اینکه من حالیم بشه بازنشسته کرد خودشو . الگویی هم ته ذهن ام نیست جز مامان که با مامانی کارای فوق برنامه میکردن .ضمن آشپزی و جارو و شستن همیشگی ظرف ها و رخت ها با دست! بعدازظهرها با هم برنامه ماه های آینده رو میچیدن. سبزی های فصل رو میگرفتن و واسه زمستون فریز میکردن. به فامیلا سر میزدن. مهمون میومد. عیادت مریض ها میرفتن. شب ها هم فیلم و سریال اون موقع.. چقدر هم حرف میزدن با هم. در طول همه این کارا با هم حرف میزدن.
الان این قسمت من فریاد میزنه که چرا روزی ۱۱ ساعت بیرون خونه ای و وقت نمیکنی در طول هفته به این کارا برسی ؟!
ولی چه جالب . چقدر جالب که من هیچ جایی در خاطره ام برای کار کردن ندارم. بابا الگوی سالمی نبود همون موقع هم میدونستم نمیخام بزرگ شدم مثل بابا تو میدون بار کار کنم. میوه های فصل رو به جاهای مختلف توزیع کنم. اصلا من قرار نبود بابا بشم. مامان هم که خونه بود همیشه خونه بود.
موقتا موضوع الگو رو میزارم کنار. برمیگردم به نقشه راه و مسیر. با دکترایی که گرفتم و سه چهار سال تجربه ای که تو این کار به عنوان دیتا آنالیست پیدا کردم مسیر رو چه طور میبینم؟
میدونم که یک مینیمم هایی وجود داره . مینیمم اینکه پولی اندازه حقوق الان در بیارم که بتونیم در یک سال آینده برنامه ها و سفرهامون رو تامین کنیم. و حد مهم دیگه هم اینه که که خرج پیری مونو از محل کارایی که الان انجام میدیم بتونیم تامین کنیم. این وسط یک عالمه موقعیت و شغل مختلف وجود داره که میشه تجربه کرد. اما مسیر لازمه. بدون هدف نمیشه جمع و جور کرد این ذهن رو .. نمیشه آرامش گرفت و سپرد به دنده اتومات. این الان به نظرم خیلی منطقیه. میشینم مسیر شغلی آینده ام رو تنظیم میکنم. حدودش رو میتونم حدس بزنم. از آدم هایی که اینجا میبینم میتونم بگم که دوس دآرم جای کدومشون باشم.
من باز در این مورد باید بنویسم .
No comments:
Post a Comment