یه حالی ام.
تو این روزا که خوشم هر از گاهی خودم رو میبینم که یه جا اون دورها نشسته و دلتنگی میکنه. هی بهش میگم ببین چقدر همه چی خوبه. نمیفهمه.. دلتنگی میکنه..
چند شب پیشا خواب دیدم که تو یه خیابون غریبی دارم راه میرم. هر چی راه میرم هیچ چیز آشنایی نمیبینم. دلم تنگه برای سمانه. حس میکنم روزهای کنار هم بودنمون تموم شده و من قدرشو ندونستم. و بد احساس عمیق دلتنگی و نتوانی کردم.. حس کردم مردم و دستم دیگه هرگز به اون دنیا نمیرسه..
میبینی چقد غریبه ام.. انگار این آدمی که منو گذاشتن توش گفتن این تو زندگی کن رو بعد این همه سال نمیشناسم. چند سال شد؟ ۲۶ سال و چند ماه؟ این همه مدت من هی تلاش کردم به خودم و به زندگی عادت کنم. به دنیا .. آدم ها.. خودم که از بس غافلگیر شدم از دست خودم دیگه اینو پذیرفتم..
باور کن اغراق نمیکنم. . هی هر روز به تموم شدنش فک میکنم. وست خوشی هم احساس پوچی میکنم. احساس اینکه باید تموم شه.. این همه زور زدن دیگه برا چیه..
گفته بودم روحم چاق شده؟ مثل یه خپل نشسته رو ابر بالا سرم.. تازگیها لطیف شده.. یک دختر چاق لطیف سفید :)
No comments:
Post a Comment