Thursday, November 25, 2010

مریض شدم.

دیروزچنان دلدردی گرفتم که بند نمیشدم رو صندلی‌... تمام روز به خودم فحش دادم و پیچیدم و عصبانی‌ بودم.

هی‌ عذاب وجدان هم داشتم که نمیتونم کار کنم. اصلا فک کردم از شدت تنبلیه که دلم درد میگیره. دیگه عصری دیدم نمی‌شه رفتم دکتر. یعنی‌ بیمارستان. وای.. یه خانوم چند گوشواره چاقی که هیچی‌ انگلیسی نمیفهمید شروع کرد ازم حال پرسیدن. منم هر چی‌ توضیح دادم مسموم نشدم و این درد عضلانی مربوط به فتق نافم میتونه باشه (بماند برای چی‌) قبول نمیکرد. می‌خواست به زور ازم خون بگیره،آخرش یه کولونولوگی گفت که من هم پریدم گفتم خودشه، مریضیم همینه، گفت ما که اینجا اینو نداریم بذار زنگ بزنم برات. و زنگ زد به یکی‌ دیگه گفت یه دختری اومده من نمیفهمم چی‌ میگه. (من می‌فهمیدم به آلمانی‌ چی‌ داره به اون یکی‌ آدمه پشت تلفن میگه) خندم گرفته بود. یارو چپ چپ به من نگاه میکرد میگفت زبون نفهم. برام تاکسی گرفت واسه یه بیمارستان نزدیک دیگه.

اینجا همون اول یه پیر زنه اومد، منم شمشیرم رو از رو بستم گفتم آلمانی‌ بلد نیستم، خانوم پیر با انگلیسی سلیسی گفت خوب اشکالی‌ نداره من باهات انگلیسی حرف می‌‌زنم. آزمایش ادرار دادم. نشستم منتظر تو یک اتاق مربوط به زنان باردار. هی‌ دلم درد می‌گرفت. هی‌ غصه خوردم هی‌ فک کردم اگه بمیرم چی‌.. بد فک کردم آیا ممکنه هرگز دوباره روی سلامتی رو ببینم؟ یعنی‌ باور کن همینقد غیر ممکن به نظر میومد. بد یاد بابا بزرگم افتادم که از مریضی دکترا جوابش کرده بودن. بردیمش امامزاده منتظر شدیم امامزاده معجزه کنه. من با همون کوچیکیم میدونستم خوب نمی‌شه. اعتمادم به دکتر باکلاسی که میومد بالا سرش و خیلی‌ شمرده بدون لهجه مازندرانی فارسی حرف میزد خیلی‌ بیشتر از امامزاده بود. تو اون اتاق انتظار یهو احساس بی‌ پناهی کردم و زدم زیر گریه.. هی‌ درد می‌گرفت. هی‌ درد میگرف.

بعدش به طور پیوسته از ساعت ۹ تا ۱۱ آزمایشات زیر انجام شد. خون، سونوگرفی داخلی‌ رحم، معاینه با دست شکم. سونوگرافی روده، معده کلیه، همه جا. با یه فشار سنج الکترونیکی‌ هم فشارم رو گرفتن. دماسنج هم گذاشتن زیر بغلم. تلفنم زنگ زد. رفتم جواب بدم دما سنجه افتاد تو لباسم.. یادم رفت.. وقتی‌ خانومه گفت پسش بعده .. گفتم چی‌ رو؟؟

این وسطا دوستم خودشو رسونده بود بیمارستان.. قیافه اون شبیه کسایی‌ بود که یکی‌ رو میخوان ببرن اتاق عمل جلوش.. امید زیادی هم بهش نیست..

آخرش هم با گوشی شکمم رو معاینه کردن. اینجاش خیلی‌ منو یاد بچه گی‌‌ هام انداخت. آخه از وقتی‌ بزرگ شدم هیچکی با گوشی به صدای شکمم گوش نداد. میدونین من از یک جایی‌ به بد دیگه دردم یادم رفت هی‌ حس دکتر بازی داشتم. هر چند دقیقه یک بار با یک وسیله جدیدی منو معاینه میکردن.

آی‌ الان که دارم مینویسم باز دلم درد میگیره. خلاصه آخرش بهم سرم وصل کردن. تشخیص دادن آپاندیس میتونه باشه، و گفتن شب اینجا باید بمونی.. منم گفتم با مسئولیت خودم میرم خونه. اینجا نمیمونم.

این شد که من مریض شدم

امروز صبح باز رفتم که سطح گلبول‌های سفید خونم رو آزمایش کنن. کمتر شده بود. منم بد دقیقا ۳ ساعت برگشتم خونه.

تو اون ۳ ساعتی‌ که منتظر جواب آزمایش‌ام بودم هی‌ به این پرداختم که من حالم خوب نیست.. شکمم رو نمیگم. حال خودم خوب نیس. یه تئوری هم دادم. اصلا شکمم به طور هوشیار درد گرفته. که توجه منو بیشتر به خودم جلب کنه..

الان از خودم دورم هر ساعت هم که می‌گذره دور تر میشم. نه تحمل دارم از زندگی‌ که الان ساختم واسه خودم دل‌ بکنم، یک ساعت تنها بشم ببینم چمه. نه تحمل دارم اینجوری ادامه بدم. من دلم برا وقتی‌ دوم دبیرستان بودیم تنگ شد. اون اتاقی‌ که توش همه چی‌ داشتم.. امروز فک کردم الان من همه چی‌ دارم اما حسش دیگه اون جوری نیست.

فردا صبح باید زود پا شم برم اداره خارجی‌‌های مقیم آلمان و مصاحبه امنیتی انجام بدم تا ویزا بگیرم. فکر کنم باید ۷ صبح پا بشم. نباید دیر کنم.

تازگی‌ها سریال فرندز رو می‌بینم. بهشون دارم عادت می‌کنم.

اصلا بذار سر راست بگم مریضیم چیه..

من دلم می‌خواد هدف واقعی داشته باشم.. آرزو داشته باشم، مبارزه کنم برا رسیدن به آرزوم.. نیست دیگه.. اینا نیست الان تو زندگیم.

من میشکنم این روند مریض رو. یه روزی میام اینجا مینویسم که میرم کلاس نقشی‌ و برنامه های ۱۰ سال آینده‌ام هم این هاست...

1 comment:

  1. شیخ چه خبره؟
    چرا یادت رفت؟ اینجایی که الان هستی قرار بود فقط 3 ساله باشه! الانم که 1 سالش رفت! چشم بهم بزنی 2 سال دیگه هم گذشته.
    بعدش چی؟
    معلومه که باید بشینی یه برنامه درازمدت بریزی!
    اینو نگفتم که تو دلت خالی بشه و بترسی اما باید بهش درست حسابی فک کرد!

    ReplyDelete