خسته ام
از جیم برگشتم . ۲ کیلومتر رو در ۲۰ دقیقه دویدم. اونهایی که منو میشناسن میدونن چقد این کار ازم بعید بود. من۱ طبقه پله رو سوار آسانسور میشدم پسره خوراکش این بود از تنبلی من تو راه رفتن چیزای خنده دار بسازه .. راه ۱۰ دقیقه ای دانشگاه تا خوابگاه رو تو زنجان ۲ بار نفس میگرفتم .. هه هه .. یه بار بدون مقدمه وسط راه نشستم.. بسکه خسته بودم حوصله راه رفتن نداشتم.. سمانه اون حرکت منو هنوز به صورت نمادین بهم یاد آوری میکنه ..
بله این آدم ۲۰ دقیقه روی اون ترید میل عرق ریخت و فوتبال بانوان تماشا کرد و به خودش که احساس قهرمانی میکرد گفت که دفه بعد بره تو هوای آزاد بدوه اگه راست میگه . تا حالا فوتبال بانوان دیدین؟ خیلی زن های جذابی توش هستن.. اصلا همه زن های فوتبالیست سک سی هستند. با اون موهای سفت بسته شده و قیافه خشن در حال دویدن..
امروز یک اتفاق مهم افتاد. صبح که رفتم در آفیس باز بود و من با دیدن دری که زود تر از اومدن من باز شده بود غرق شادی شدم. بله دیگو برگشت از غیبت صغرا. بعد از ۲ هفته و نیم. من در تمام این مدت در یک اتاق ۲x۳ بدون پنجره که عین زندان میمونه تنها بودم و با "کمر درد" مزمنی که در اثر زیاد نشستن میاد سراغم در سکوت مطلق "مبارزه" می کردم...
چند بار از دیگو تشکر کردم که برگشت. نیشم در طول روز باز بود کلا .. اصلا صدای کیبوردش که میومد حس میکردم زندگی در جریانه .. تازه فقط اینا که نیست.. دیگو از هر چیز کوچیکی یک دروغ میسازه .. بعد خیلی وقتا دروغاش خیلی شبیه حقیقته.. تا میای باور کنی میبینی نیشش باز شده. یک دختر سال اول لیسانس هم هی میاد ازش اشکال میپرسه .. بعد دیگو یک دروغی بهش میگه.. خداست.. دختره باور میکنه.. قیافه دیگو جدیه کلا و خیلی هم گنده است..دومین پست داکش رو داره میگذرونه و سن بابای این دخترس .. آدم اصلا باورش نمیشه داره شوخی میکنه .. .. دختره بیچاره نزدیک بود امروز گریه کنه .. هی از من میپرسید این راس میگه؟؟ منم که از بس تو ایران دوستایی داشتم که آدم ها رو سر کار میزاشتن دیگه میدونم چیو نباید باور کنم..
ته دلم از اینکه آدم ها تو اون اتاق بی پنجره در حال حرف زدن بودن سر خوش بودم..
اینجا باید رسما از پسره تشکر کنم که با مود بد من اینقدر راحت و آسوده برخورد میکنه.. بدش فرداش هم اصلا یادش میره انگار. امروز خواستم ازش عذرخواهی کنم که دیشب داشتم تا ۵ صبح به وقت برلین چس ناله میکردم.. دیدم زیر بار نمیره .. اینقدر هم محبت آروم داره که آدم خجالت میکشه.. اگه یکی این غر های تکراری رو تا صبح به جونم میزد بهش میگفتم تو این افکار مریضت بمیر .. پسره آدم رو با این هیچی نگفتنش شرمنده میکنه ...
خیس عرق شدم .. برم این پنجره رو باز کنم.. هوای اینجا اندازه ساری مرطوبه ..
امروز رفتم کلاس زبان انگلیسی .. خانوم معلم میان سال و چاقه و کارش تصحیح تلفظ ماست وقتی از رو متن میخونیم..یکم سرعت کلاس پایینه ... اما به طرز معجزه آسایی رو حرف زدن آدم تاثیر داره .. فقط بدیش اینه که نصف کلاس راجه به کتاب مقدسشون و تفسیر یک داستان اونه و آدم دوست داره بگه همتون عین همین ای انسان های مذ..هبی .. ولی نصف دیگه روزنامه میخونیم . دوست دارم . حالا از غر گذشته آدم میفهمه تو کتاب مقدس اینا چیا نوشته شده..
هئی .. دلم برا خیلی هاتون تنگه .. ته دلم همیشه به یاد اون دوستی ام که دیگه باهام دوست نیست..انگار یک چیزی رو تو گذر زمان گم کردم..یه غربتی تو بعضی شبای تابستون خنک زندگی آدم هست ..
شب به خیر
امروز یک اتفاق مهم افتاد. صبح که رفتم در آفیس باز بود و من با دیدن دری که زود تر از اومدن من باز شده بود غرق شادی شدم. بله دیگو برگشت از غیبت صغرا. بعد از ۲ هفته و نیم. من در تمام این مدت در یک اتاق ۲x۳ بدون پنجره که عین زندان میمونه تنها بودم و با "کمر درد" مزمنی که در اثر زیاد نشستن میاد سراغم در سکوت مطلق "مبارزه" می کردم...
چند بار از دیگو تشکر کردم که برگشت. نیشم در طول روز باز بود کلا .. اصلا صدای کیبوردش که میومد حس میکردم زندگی در جریانه .. تازه فقط اینا که نیست.. دیگو از هر چیز کوچیکی یک دروغ میسازه .. بعد خیلی وقتا دروغاش خیلی شبیه حقیقته.. تا میای باور کنی میبینی نیشش باز شده. یک دختر سال اول لیسانس هم هی میاد ازش اشکال میپرسه .. بعد دیگو یک دروغی بهش میگه.. خداست.. دختره باور میکنه.. قیافه دیگو جدیه کلا و خیلی هم گنده است..دومین پست داکش رو داره میگذرونه و سن بابای این دخترس .. آدم اصلا باورش نمیشه داره شوخی میکنه .. .. دختره بیچاره نزدیک بود امروز گریه کنه .. هی از من میپرسید این راس میگه؟؟ منم که از بس تو ایران دوستایی داشتم که آدم ها رو سر کار میزاشتن دیگه میدونم چیو نباید باور کنم..
ته دلم از اینکه آدم ها تو اون اتاق بی پنجره در حال حرف زدن بودن سر خوش بودم..
اینجا باید رسما از پسره تشکر کنم که با مود بد من اینقدر راحت و آسوده برخورد میکنه.. بدش فرداش هم اصلا یادش میره انگار. امروز خواستم ازش عذرخواهی کنم که دیشب داشتم تا ۵ صبح به وقت برلین چس ناله میکردم.. دیدم زیر بار نمیره .. اینقدر هم محبت آروم داره که آدم خجالت میکشه.. اگه یکی این غر های تکراری رو تا صبح به جونم میزد بهش میگفتم تو این افکار مریضت بمیر .. پسره آدم رو با این هیچی نگفتنش شرمنده میکنه ...
خیس عرق شدم .. برم این پنجره رو باز کنم.. هوای اینجا اندازه ساری مرطوبه ..
امروز رفتم کلاس زبان انگلیسی .. خانوم معلم میان سال و چاقه و کارش تصحیح تلفظ ماست وقتی از رو متن میخونیم..یکم سرعت کلاس پایینه ... اما به طرز معجزه آسایی رو حرف زدن آدم تاثیر داره .. فقط بدیش اینه که نصف کلاس راجه به کتاب مقدسشون و تفسیر یک داستان اونه و آدم دوست داره بگه همتون عین همین ای انسان های مذ..هبی .. ولی نصف دیگه روزنامه میخونیم . دوست دارم . حالا از غر گذشته آدم میفهمه تو کتاب مقدس اینا چیا نوشته شده..
هئی .. دلم برا خیلی هاتون تنگه .. ته دلم همیشه به یاد اون دوستی ام که دیگه باهام دوست نیست..انگار یک چیزی رو تو گذر زمان گم کردم..یه غربتی تو بعضی شبای تابستون خنک زندگی آدم هست ..
شب به خیر
No comments:
Post a Comment