Friday, July 1, 2011

من و مرور نو جوونیم

۱- یچی در مورد نوشتن تو اینجا هست که اذیتم میکنه. 
یچی در من هست که نمیاد بیرون.. هر چی مینویسم نمیاد بیرون.. 
هر چی سعی میکنم.. 
یه روکشی  رو این نوشته ها هست از جنس اینکه "همه چی خوبه" .."به به چه زندگی دل انگیزی " 
خاستم بگم اصلا اینطور نیس ..
خاستم بگم حالم از این روکش بهم میخوره 
رد این مثبت نگری حال به هم زن  تو اغلب نوشته هام.. حرف هام.. روابطم.. هست .. 

۲- خواهر کوچیکام دیگه کوچیک نیستن . دارن میرن دوم راهنمایی . یعنی دارن خیلی بزرگ میشن . با اینترنت روزشون رو شب میکنن (متچکرم از آقای ج م  ه و ری - ا س ل ا م ی  که سایت های مبتضل رو فیلتر میکنه و به ما خانواده ها امنیت فکری میده!!! )
امروز مامانم شاکی بود که این فیص بوک چی اینا رفتن توش در نمیان!! هه هه مامانم فک میکرد در اوومدنیه .. میخاستم بیا برات یک پروفایل بسازم.. بعد دیگه اعتراضی نداری بهش .
خواهرم میگفت بیا تو فیص بوک  دوست هم بشیم ، اگه دیدی دوستام خیلی زیادن تعجب نکن.. نگران هم نشو.. اخه من که نمیتونم وقتی یکی بهم درخواست دوستی میده بگم نه.. ای جانم.. تصور آدم تو ۱۲ سالگی از دوستی خیلی متفاوته با ۲۷ سالگی .. 

من مردد بودم.. دوس شدن با اعضای خانواده چیزیه که دلم میخاد تا جایی که امکان داره عقب بندازمش .. اختلاف زیادی بین دنیای خانواده من و دنیای دوستانم/خودم  هست، تا حالا هر چی درخواست از دختر عمو و پسر عمه بوده نادیده گرفتم ..

تو جلسه گروه  یکی داشت راجه به آزمایش هاش حرف میزد.. منم مثل همیشه گوش نمیدادم.. بهونه ام هم این بود که من که از آزمایش  سر در نمیارم.. داشتم فکر میکردم چی به خواهر کوچیکم بگم..فکر میکردم وقتی از صبح تا شب با مامانم دارن دعوا میکنن سر هر چیز کوچکی و بابام هم که کلا نیست تو دنیاشون..  دوست دارم اگه قراره باهاشون حرف بزنم حرف هام از جنس محدودیت نباشه ..از جنس باور های غلط جامعه کوچیکی که دارند توش بزرگ میشن هم نباشه . 
 میدونم داشتن یک دوست بزرگتر که بهشون اعتماد کنه و هر از گاهی بپرسه چیکار میکنین و افق دوری از آینده بهشون بده میتونه کمکشون کنه گم به گور نشن تو هیجانات نوجونی. دوست دارم بهشون بگم که میفهممتون و بهتون حق میدم . 
 نسل این ها با ما فرق داره . دهه ۷۰ ای ها رو میگم. اصلا همه نسل ها با هم فرق دارند. 
باید فکر کنم . باید قبل فکر کردن به هر چیزی یادم بمونه حرف خواهرم رو که میگفت " خب ما دوست داریم تجربه کنیم این چیزا رو ".. 
حس میکنم اگه بخشی از من نمیخاد قبول کنه که بچه ها رو آزاد بزارم و بهشون اعتماد کنم سخت گیری های زیادی که تو نو جوونی تو خانواده ما  وجود داشت و افراطی که بابا  رو تعصبآتش  به خرج داد تا ما رو از پسر ها دور نگه داره. فکر میکنم منم الان میخام همون سخت گیری ها رو به بچه ها منتقل کنم. همون روش های غلط و بی منطق رو . 
از طرف دیگه نمیدونم با در نظر گرفتن همه تضاد هایی که نوجوون های الان دارند توش زندگی میکنند .. بهترین برخورد چی میتونه باشه. تنها چیزی که تو ذهنمه اینه که براشون "هدف داشتن تو زندگی" و "پیدا کردن مسیر خودشون" و "استقلال فکری و  مالی  به عنوان یک زن " رو لابه لای حرف هام بگم.

۳- این آخر هفته طولانیه چون ۲ شنبه هم تعطیله . ۴ جولای روز استقلال امریکا از انگلستانه . در موزه شهر جشن بر پاست. بنابرین ۲ شنبه من به موزه شهر میرم و عکس هم میگیرم برای اینجا.  برم یک برنامه ای برای شنبه /یکشنبه ام  بریزم که خدا رو خوش نمیاد جوون ها بیکار و الاف بگردند.

No comments:

Post a Comment