خواب بدی دیدم.
خواب یکی از ترس های زندگیم رو دیدم. توی خوابم شکستم و خورد شدم و هیچ کس به حرفم گوش نمیداد . توی خوابم یک آدم عزیزی رو از دست دادم و راهی نداشتم جز اینکه این حقیقت رو بپذیرم اما حاضر بودم ارزش هام رو زیر پام بزارم و خودم رو خورد تر کنم و حقیقت از دست دادن رو نپذیرم .. حاضر بودم بدو ام دنبال چیزی که ارزش دوییدن نداشت دیگه ..
نمیدونم چقدر هق هق کردم تو خوابم . مامانی هی بغلم میکرد .. هی بهم دلداری میداد. حضورش تو خوابم آرومم میکرد.. اما من حالم اساسی بد بود ..
از وقت بیدار شدنم آرومم . حرفی ندارم با خودم. ساکتم و عزادار /.. انگار اون اتفاق واقعا افتاده !!!
راستش خوش حالم که دیدم ته این ترس چی میشه.. دیدم که حالم چطور میشه اگه این اتفاق بیفته.. یه جوری پشم این اتفاق ریخته جلوم.. حالا میدونم مثلا اینقد گریه قراره بکنم و اینقد قراره احساس شکست خوردن بهم دست بده... مرگ که نیست .
No comments:
Post a Comment