هم .. خیلی حرف دارم.. خیلی چیزا است که باید بنویسم.. سرعت طی کردن روزهام از سرعت نوشتن من خیلی بیشتر شده...
رفتم شهر نیویورک رو دیدم. خیلی عظیم الجسته بود. اینقدر بیلبورد گنده که با سرعت تبلیغاتشون رو عوض میکردند دیدم که سرگیجه گرفتم.. با ۲ تا پسر گی رفتم. یک پیرهن تابستونی پوشیدم با کلاه بزرگ آفتابی.. لذت بردم از لحظه لحظه روزم..
باید خونهام رو عوض کنم. دیروز دختره ایمیل زد گفت من اتاقم رو به تو اجاره نمیدم چون یک آدم دیگه رو پیدا کردم..امروز دوباره ایمیل زد گفت بیا برو خونه دوستم.. فک کنم عذاب وجدان گرفته بود..
امروز اومدم نشستم برا ماه اکتبر برنامه ریزی کنم.. نوریا (دختر اسپنیایی تازه وارد گرم خوش اخلاق زیبا) اومد بهم گفت بریم باربی کیو. رفتیم آبجو و باربیکیو خوردیم و یک کلاه کپ مجانی زیبا با آرم دانشگاه بهمون هدیه دادند. بدم یک عده آدم داشتند والیبال بازی میکردند.. منم عنان اختیار از کف دادم و رفتم باهاشون والیبال بازی کردم تو چمنا.. بد ۱۰۰ سال خیلی به خودم افتخار کردم..
هم.. الان اومدم بلیت گرفتم برا سفر ماه اکتبر به مقصد کارولینای شمالی. شاید یه تعطیلاتی هم رفتیم همون موقع.. نفس سفر کاریه ..
دوست دارم اینجا از بوی خونههای چوبی.. بوی آلبوم خونه مامانی.. و پوریا پسر عموم و نیویورک و هم خونه ایم و حسام تو این روزا بنویسم.. راجع به کفش پاشنه بلند قرمزی که با کیف قرمز خریدم و با یه رب راه رفتن پوست پاهام رو کند ولی دلم نمیاد برم پس بدم .. راجع به رنگ لاک آبی فیروزه یی که الان رو ناخونامه..هری پاتری که فردا میخوام برم سه بعدی ببینم و.. دلتنگیهای مزمن اخر شبم.. زن عموم که الان رفته ساری و الان تو ساری تابستونه و همه دور هم عروسی دختر عمهام دارند شادی میکنند.. و احساسی که به پسره دارم.. اینکه دست به هر چی تو خونه میزنم تصویر زندگیم با اون میاد تو ذهنم و یک دل تنگ فشرده دارم و شادی روزی که برمیگردم خونه...تصویر رسیدن تو فرودگاه برلین .. دلم تنگم به خدا..
الان میرم یکم کار کنم.. راضیم از زندگیم.
خوبم.
-عنوان از کتاب نادر ابراهیمی بی ارتباط به این نوشته
No comments:
Post a Comment