Thursday, May 2, 2019

یک روز قبل از تمام شدن هفته هفتم - 2 mai

هنوز اگه یکی حالم رو بپرسه چندان جوابی ندارم که بدم 
امروز یکم شکم درد دارم و یک عالمه سر درد .. میگم شاید بخاطر این همه پیتزا بود که خوردم اما گشنه ام بودم و چاره ای نبود. 
بعد از ناهار حالم خیلی بد شد. جوری که نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم. رفتم نیم ساعت نشسته مراقبه کردم و تقریبا خوابم برد. هنوز هم چشمام و سرم درد میگیره. اما سر درد عجیبی که لحظاتی ناپدید میشه و باز برمیگرده. یک ۵ دیقه میتونم بگم سر درد نداشتم .. بعد دوباره گیج میره .. به جاناتان میگفتم روز هایی که علائمی ندارم عصبی و نگرانم. و روزهایی که علائمش هست مریض و نزار!
میخام اما چند کلمه ای با این زندگی که درونم داره رشد میکنه صحبت کنم 

سلام پسر. میدونم که پسری بدون اینکه بدونم چرا! 
وقتی یک ماه پیش رفتیم دکتر تا دو تا تخمک رو به رحم ام منتقل کنه فهمیدیم که تخمک ها رشک اپتیمم نداشتن . اون روز دکتر گفت که شانس کمی هست که بمونن و پا بگیرن. اشک هام بند نمی اومد. چاره ای نبود جز گرفتن ۱۵% شانسی که داشتیم و صبر! وقتی دکتر با خوش بینی شما رو منتقل میکرد بهمون گفت امیدوارم که ماه دسامبر ببینمشون, یادم نمیره که حرفش به نظرم چنان غیر واقعی اومد که فقط تونستم در جوابش لبخند تلخ بزنم. 

وقتی دو هفته بعد آزمایش خون دادم جوابش اومد که حامله شدم اما معلوم نیست کجا لانه گزینی صورت گرفته.. و باید باز یک هفته صبر میکردم تا معلوم بشه. احتمالات ترسناک ممکن بارداری خارج رحمی بود. من هیچ کاری از دستم بر نمی اومد جز صبر. صبر و صبردر تعطیلات  ۴ روزه عید پاک!  و مراجعه به دکتر اگه درد شدید داشتم. لکه بینی مدام منو خیلی میترسوند. 
سه شنبه بعدش که به اندازه یک عالمه مدت طولانی میومد رفتیم دکتر  و تو رو دیدیم که مصرانه چسبیده بودی به زندگی و به رحم من. اندازه یک هسته پرتقال بودی و چقدر زیبا! چقدر از دیدنت شاد شدم. انگار دنیا رو دادن بهم. یکی از هورمون هام میزون نبود اما مهم نبود تا وقتی تو میخواستی زندگی کنی. تا اینجا شانس موندنت به ۵۰% رسید .. همچنان لکه بینی داشتم, دکتر بهم گفت که یک هفته کامل بشینم خونه و استراحت کنم .

دوشنبه هفته  بعدش که رفتم دکتر دیدم چند برابر بزرگ شدی و یک قلب بی اندازه کوچولو اندازه یک نخود اون گوشه پالس میزد. قلب کوچیک تو بود. فقط دلم میخواست چشمای جاناتان رو ببینم که شادی رو با نگاهم بهش منتقل کنم . 
حالا طبق آمار ۷۸% شانس زندگی به تو و قلب کوچولوت میدن. من اما اطمینانی وجودم رو گرفته که تو میخای زندگی کنی. نمیدونم این اطمینان من رو میکشه یا زنده نگه میداره اما هر هفته که گذشت از هفته بعد بهتر بود. 

تو آدم سرسختی خواهی شد وقتی بمونی. آدمی که من از ته وجودم بهت اعتماد دارم. هر کاری که بکنی, هر جایی که بری هر کسی که بشی اعتماد من پشت تو خواهد بود. ما هنوز فقط یک ماه با هم بودیم اما من دیدم که تو چه شانس کمی برای زندگی داشتی و چطوری به این شانس دو دستی چسبیدی . من و جاناتان کنارت میمونیم و تنهات نمیزاریم. جاناتان بهترین همراهه. بهترین و مهربان ترین همراهه. خیالم تخته که اگه یک روز منم نباشم اون هیچ جور تورو تنها نمیزاره..

امیدوارم که برای تو دوست خوبی باشم . امیدوارم که تو بتونی خوب رشد کنی و این هفته های سخت رو پشت سر بگذاری. امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره. 
امروز یک روز قبل از تمام شدن هفته هفتمه. من حامله ام. اینقدر میخام از خودم در مقابل حامله نبودن مراقبت کنم که حتا تا هفته پیش بلند نمی گفتم حامله ام. اینقدر این روزها ضعیف ام که نگو. هیچ زوری ندارم که ازت مراقبت کنم که قلبت بزنه و بدنت خوب رشد کنه. اینقدر ناتوانم که نگو.. هیچ وقت اینقدر دستم به جایی بند نبود. هیچ وقت اینقدر چیزی رو نخواستم و در بهش رسیدن ناتوان نبودم. چقدر آدم کوچیکه در مقابل خواست طبیعت. 





No comments:

Post a Comment