امروز یه حالی از خواب پا شدم که خیلی شکلش بد بود. یعنی خودم به نظر خیلی عادی بودم اما ظاهراً عصبانی بودم. طلا قشنگ میدونه چجوری میشم اینجور موقع ها.. قیافم عصبانیه اما اگه یکی بهم بگه به طور جدی انکار میکنم که عصبانیم.. خلاصه اینجوری روز شروع شد که ""خیلی هم خوبم!!!"" با همون لحن بخونین طبعأ! امروز عصر مهمونی کریست مس گروهمون بود(اونجایی که بهمون پول میدن). نرفتیم آفیس، یعنی رسما مجاز بودیم بمونیم خونه آشپزی کنیم..اینجوری که قرار شد هر کی سهم غذای خودشو با خودش بیاره.. گرم درس کردن الویه شدم، یادم رفت چمه.. بدو بدو تو برف رفتم مهمونی! با کفش پاشنه بلند که زندگی همینجوری سخت تره، حالا با یه ظرف الویه تو برف در حالی که داری از قطار جا میمونی دیگه اصلا جای بحث نمیذاره.. تو مهمونی اول هرکی ۵ دقیقه راجع به مراسم سال نو در کشور خودش توضیح داد. منم یه پرزنتیشنی کردم از ۷ سین و غیره..(همه خوششون اومد) بعدش هی خوردیمم. هی خوردیم.. هی .. هی.. یه دوستی دارم از کشور دشمن اشغال گر که خیلی مثل ما ایرانی هاست.. یعنی نمیتونم توضیح بدم .. باهاش که حرف میزنم انگار تو ایرنم. ممیفهمه.. این دوستم از هم آفیسی من خوشش اومد و کلا من در حال لذت بردن از عشوه گری این دختره واسه اون پسره شدم.. آخرش دختره مسیرشو با پسره یکی کرد با هم رفتن!! من حسهایی دارم که دوست دارم توضیح بدمشون اما حس میکنم نباید اینجا بگم.. من برگشتم خونه.. از وقتی از همه خدافظی کردم یهو خلع اومد به سراغم. همون خلعی که تو آلمان ، تو قطار میاد سراغت وقتی اون اولاست که امدی.. خلعی که موقع بگشتن به خونه از سر کار حس میکنی.. خلعی که باهاته.. خلعی که یا یکی میفهمتش. یا نه.. توضیح دادن نداره.. من تمام راه، تمام یک ساعتی که تو راه بودم با خودم تحلیل کردم. رگه و ریشه کردم.. مامان و مامان بزرگمو آوردم وسط.. مساله عمیق شد.. ریشه دار شد.. هویتی شد.. من زن شدم.. احساس کردم هویتم رفت زیر سوال.. آخ نمیدونین چقدر فک کردم.. ترکیدم.. آخرش یک چیزایی فهمیدم... راستش میترسم هرچی کشف کردم اینجا بنویسم، میترسم از دست بدمشون با افشأ کردنشون.. دوستان.. دچار بحران شدم. کاش ظرفیتم زیاد بود.. به آدمهایی که مادرزاد با شعور هستن حسودیم میشه. به آدمهایی که اعتماد به نفس و عزّت نفس دارن حسودیم میشه.. به آدمهایی که قوی هستن و از پس تمام خلعها شون بر میان حسودیم میشه. اه کاش من خدا داشتم. خدا یک مفهومه که به آدم از خود آدم خاطره میده. وقتی دو بار میری سراغش .. انگار ۲ بار باخودت بودی.. با خودت و یک موجود دیگه یی خاطره داری.. بین خودتونه. من میخوام یه اعترافی بکنم. خجالت میکشم ولی میگم.. همه شبهای که میام خونه و تنهام به محض رسیدن لباسامو در میارم مستقیم میرم تو تخت اونقد فیلم میبینم و تو اینترنت میچرخم که خوابم ببره.. قدرت بستن در کامپیوتر و یک ساعت یه کار دیگه کردن رو ندارم.. میترسم از سکوتی که حاکم میشه.. یهو همون خلع میاد.. پهن میشه تو خونه.. نمیذاره تا آشپز خونه برم شام بپزم.. نمیذاره یه صفحه کتاب بخونم .. نقشی کنم.. زبان بخونم.. نمیذاره با خودم خاطره بسازم.. من از این خلع میترسم..چسبییدم دو دستی به کانکشنی که دارم با جهان.. و آدم ها.. پری روزا کامپیوترم رو دادم روش یهچیزی نصب کنن.. شب موند موسسه.. میدونی چیکار کردم؟ شب نیومدم خونه.. آیا خجالت نداره؟ آیا من به عنوان یک آدم نباید بتونم خودم رو سرگرم کنم؟ (اینا رو گفتم که خودم رو خجالت بدم.. شاید کار کرد!! ) البته امشب اولین باره بد اون همه فکر فلسفی که کردم گرفتم آروم نشستم.. اتاقرو مرتب کردم غذای فردارو بستم گذاشتم یخچال.. ساک شنا رو بستم.. حالم در کلّ خوب نیست. (یعنی من خوبم، الان از مهمونی اومدم و شکمم پره و خوابم میاد) اما اونی که اون توئه باید یه کار سخت رو انجام بده.. کاری که بلد نیست.. تاحالا هی از زیرش در رفته.. میدونه راحت میشه بپیچونه.. اما این مساله باید یه روزی حل بشه.. هر چی دیر تر.. دردش بیشتر. میرم بخوابم.
Thursday, December 9, 2010
Xmass party 1
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...
بعد مدت ها اومدم وبت... همیشه بنویس طاهره. درباره این که نوشتی.تاتا من دقیقا همین دردو داشتم و دارم...اتفاقا این چند روزی فلجم کرده بود این کارم. هفته ای دو سه روزم بی مصرف می شم به طور کامللل.
ReplyDeleteهی الکی به خودم میگم به جای کتاب وبلاگ می خونم اما این دوتا خیلی با هم فرق داره. تازه وسط کتاب آدم چشماشو می بنده فکر میکنه رویا می بافه. وبلاگ و گودر اصلا سکوت نداره. فقط آدم می ره بعدی بعدی!!!
من فکر می کنم این یه اعتیاده. اگر ایران بود حتما می رفتم مشاور ترک اعتیاد. من معتاد شدم. هیچ لذتی هم نمی برم ها. فقط هی ادامه می دم. اون موقع ها فکر می کردم واسه تنهاییه. اما الان که تنها هم نیستیم. شاید به خاطر تنهایی شروع شده اما الان اعتیاده.. باور کن.