
گاهی آدم باید تمام تلفنهایی که بهش میشه و اصرار میشه که بره مهمونی یا بار یا هر جایی دیگه ای تو هوای سرد رو رد کنه.. حتا اگه دلش خیلی بخواد و دوستی که از همه مهمتره خیلی اصرار نکنه که بیا بیا.. آدم با اینکه دلش میخواد بره از سرما بترسه و بمونه خونه. وان حموم رو پر آب ولرم کنه و نترسه که پول انرژی زیاد میاد.. بره برای شروع آخر هفته نیم ساعت ریلکس دراز بکشه تو آب گرم.. بعد یه روز برفی..
بعدش بیاد یه سریال ببینه و یجایی نفهمه کجاش خوابش ببره.. آرامترین خواب های جهان رو ببینه..
صبح با تلفن عزیزی از خواب پاشه و احساس کنه دوستاش به یادشن.. خوشی کنه با این فکر که اون امروز به یاد من بوده.. بعدشم از صبح تا ظهر تمام کثیفیهایی که گوشه و کنار خونه میدید و هی قایم میکرد رو تمیز کنه.. آشغالا رو ببره بیرون. جارو کنه.. یه لوبیا پلوی واقعی بار بذاره و زبان بخونه.. میدونی یعنی آرومترین روز جهان رو با خودش تجربه کنه.. بیرون برف همه جا رو گرفته باشه و آفتاب زمستون از پنجره هی بیاد و بره..
خیالش که از ناهار خوب و خونه تمیز و زبان آلمانیش راحت شد لباس خوبش رو بپوشه و بره تو برفا زیر آفتاب راه بره.. راه بره و حمیرا گوش کنه.. بذاره گاهی دلش حمیرا بخواد.. بعدش بره یه پاساژ خوشگل و ۲ ساعت همه جاشو الکی تو لامپای کریست مس و شلوغی آدمها بچرخه، بستنی بخوره و شیر کاکائو.. آخرش یه سوتین مشکی از حراجی به یک سوم قیمت بخره!! کیف کنه که چقد دنیا خوبه .. آرومه این آخر هفته..
پاساژ گردیش که تموم شد اون کار بزرگ که ۲ هفته هی به خودش وعده داد رو انجام بده.. بره بلیت هری پاتر ۷ رو بگیره بشینه تو سینما و ۲ ساعت غرق جهان جادوگری بشه..تنها و با خودش..
من باید بگم چقد رویام بود هری پاتر رو تو سینما ببینم.. ببین از رویا انور تر.. یه چیز مثل اینکه از سالای اول کارشناسی که هری پاتر رو شروع کردم حتا فکرشم رو هم نمیکردم که بشه رو پرده سینما دید.. اونم قسمت اخرشو..
اونقد خوشی کردم.. اونقد.. که نمیدونین..
بعدش انرژیم اونقد زیاد بود که دلم نمیومد برم خونه.. آدم باید یه روزایی تا نهایت خوشی کنه.. بچهها مثل هر آخر هفته سرگرم بودن. تلفن زدن گفتن بیا. یه رستوران-بار مصری که میشد توش رقصید..حتا گاهی خانومشون میاد با لباسهای فاخر عربی میرقصه!! زنده!! خلاصه با نرگس یه عالم رقصیدیم و ساعت ۲ شب برگشتیم خونه.. بله یه روزایی آدم نباید شکّ کنه که جهان زیر پاهاشه.. وسط هری پاتر به این فک کنه که آخرش آدم خدا میشه و کیف کنه..
امروز یکشنبه با خانواده فولکر قرار داشتیم بشینیم دور هم معاشرت کنیم و برانچ (بین ناهار و صبحانه ) بخوریم.. بعدش من و اون پسرک بازی کنیم و آلمانی حرف بزنیم.. بزرگ شده بود نسبت به دفعه آخر که دیدمش.. نشست ۳ ساعت تو بغلم تکون نخورد که براش کتاب بخونم.. ۳ تا کتاب داستان آلمانی خوندم و دلم ضعف کرد برا نشستنش تو بغلم.. ادمیزادیم دیگه.. لامصب قلب که نیست..بند نمیشه.. راحت میره..
خلاصه.. لذتهایی تجربه کردم که اگه با جزییات بنویسم زیاد میشه.. الان میخوام برم سریال ببینمم.. برگشت از خونه فولکر رفتم مستقیم تو تخت و استراحت یکشنبه بعدازظهر کردم..
غم هام.. عصبانیت هام و خشمهایی که یواشکی توی قطار و ثانیههایی که حواسم به خوشیم نبود اومدن سراغم .. همه تو اون استراحت بعدازظهر یکشنبه منو ترک کردند.. الان دوش گرفتم، شام خوردم و نشستم اینجا..
شام هم فقط سالاد خوردم با روغن زیتون...
خوبم.. خوش گذشت آخر هفته..
No comments:
Post a Comment